پارت پنجاه و سوم

74 7 2
                                    

انگار همه چیز خراب شده بود، حالا خودش رو تنهاتر از هر تنهایی میدید، صدای نازک نم آن توی گوشش میپیچید، استرسش رو بیشتر میکرد، به اتاق نسبتا کهنه هتل نگاهی انداخت، چرا اینجا بود؟ چرا با دوستاش به سفر اومده بود؟ خودش رو بابت تمامی اتفاقات مقصر میدونس...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

انگار همه چیز خراب شده بود، حالا خودش رو تنهاتر از هر تنهایی میدید، صدای نازک نم آن توی گوشش میپیچید، استرسش رو بیشتر میکرد، به اتاق نسبتا کهنه هتل نگاهی انداخت، چرا اینجا بود؟ چرا با دوستاش به سفر اومده بود؟ خودش رو بابت تمامی اتفاقات مقصر میدونست، دلشوره عجیبی که داشت فکرش رو به اتفاقی که ممکن بود بیفته سوق میداد،(اگر به جای یواین جیهوپ سوپ رو خورده بود چی؟، اگر الان جیهوپ تو بیمارستان بود چی؟!) اما از طرفی استرس حال یواین رو داشت، شاید هیچ وقت فکر نمیکرد که یک روزی نگران دشمنش بشه، زیر لب با چهره رنگ پریده ای که داشت گفت: لعنت به اون کاسه سوپ
اما یک دفعه به حالتی که انگار جرقه ای به مغزش خورده باشه بلند شد و به سمت در رفت، با دیدن پسرها دور میز پذیرایی کمی سکوت کرد، پسرها با دیدنش بلند شدن و مات و مبهوت نگاهش کردند، جونگکوک گفت: حالت خوبه؟
اما سوالش بی پاسخ موند، تهیونگ با نگرانی گفت: جیمین؟!

انگار همه چیز خراب شده بود، حالا خودش رو تنهاتر از هر تنهایی میدید، صدای نازک نم آن توی گوشش میپیچید، استرسش رو بیشتر میکرد، به اتاق نسبتا کهنه هتل نگاهی انداخت، چرا اینجا بود؟ چرا با دوستاش به سفر اومده بود؟ خودش رو بابت تمامی اتفاقات مقصر میدونس...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

جیمین نگاهش کرد و گفت: گوشی ای که باهاش حرف میزدم و میخوام
جیهوپ بدون هیچ مخالفتی گوشی رو به تهیونگ داد و تهیونگ به سمت جیمین حرکت کرد، اما جیمین در یک حرکت بعد از گرفتن گوشی در رو فورا بست و حتی نذاشت تهیونگ بهش ابراز نگرانی کنه، جونگکوک نگاهی به در اتاق جیمین کرد و گفت: خیلی رنگش پریده بود....
یونگی با کلافگی گفت: اه میشه انقدر گزارش ندی؟!
جونگکوک ساکت شد و تهیونگ در حالی که به سمت پسرها میومد گفت: ینی چی؟ خب رنگش پریده بود دیگه
یونگی عصبی: خودم میدونم
تهیونگ: درسته ولی دلیلی نداره اونم حرفی نزنه
یونگی: تهیونگ!!!
تهیونگ: بله؟

فیک: جونگکوکDonde viven las historias. Descúbrelo ahora