تمام راه پله رو به کارش فکر میکرد، داشت چیکار میکرد؟ نامردی؟ ضربه به دوست، بی معرفتی؟ اسمش هر چی که بود خوب نبود، رسید به راهروی منتهی به اتاق ها ایستاد، به سوپی که مسموم بود نگاهی کرد، صدای خنده های کر کننده اما کیوت دوستش توی گوشش پیچید، انگار داشت خاطراتشو به یاد میاورد...
فلش بک
_اسمت چیه؟
+جیهوپ
_خب اینجا چیکار میکنی؟
جیهوپ: هیچی همینجوری حوصله م سر رفته بود اومدم اینجا
_اوکی
جیهوپ: تو اسمت چیه؟
_جیمین
جیهوپ: مال این محله ای؟
جیمین خواست جواب بده که از پشت سرش پسر قد بلندی گفت: شما فضول این محلی؟
جیهوپ: شما؟
جیمین: اون دوست پسرمه یونگی
یونگی عصبی گفت: فرمایش
جیهوپ: فقط پرسیدم
بعد مشغول خوردن سوجوی ممنوعه شد اما یونگی با دست پس گردنی محکمی بهش زد و گفت: غلط کردی چیکاره ای که بپرسی؟
جیهوپ که با صورت به میز برخورد کرده بود از درد بینیش نشست و گفت: منکه چیزی نگفتم چرا زدی؟
یونگی با لگد به شکمش زد و گفت: نمیتونی بگی
جیمین: بسه یونگی ولش کن
جیهوپ با درد شدید رو روی زمین کشید و عقب عقب رفت جیمین رو به روش نشست و گفت: ببخشید یکم عصبیه
یونگی: ولش کن بیا بریم
جیمین به یونگی: حالش خوب نیست
یونگی: به ما چه بیایونگی جیمین رو بلند کرد و از کافه بیرون اومدند، هوای بارونی و تاریکی شب موقعیت شهوت انگیز مناسبی برای بوسه های بین راهی بود، گه گاهی مزه بوسیدن لبهای هم رو تجربه میکردن و میخندیدند، تا اینکه یونگی جیمین رو به دیوار تکیه داد و با نگاه شهوت انگیزی کهبه لبهاش داشت قصد کرد که به سمتش بره اما چاقوی جیبیش به زمین افتاد و صداش پلیس رشته افکارش رو پاره کرد: هی شما اونجا چیکار میکنید؟
جیمین به چاقو نگاه کرد و بعد با ترس به یونگی که خودش استرس داشت خیره شد، پلیس کمی جلوتر اومد و سرتا پاشون رو از نگاهش گذروند تا اینکه برق چاقو به چشمش خورد، بعد با غضب گفت: اون مال کدومتونه؟!
کسی جواب نداد پلیس اینبار با لحنی عصبی تر گفت: کرین؟
صدای ضعیفی گفت: من
پلیس: بیا جلوی توی تاریکی وایستادی...
یونگی و جیمین با تعجب به عقب نگاه کردند و با دیدن فرد صاحب صدا شوکه شدند، پلیس گفت: خوبه دعوام که کردی، سرتو بالا بگیر اسمت چیه؟
با صدای گرفته ای گفت: جیهوپ
پلیس: چرا این چاقو رو باید داشته باشی سنت به چاقوکشا نمیخوره
جیهوپ: سرنوشت دیگه
پلیس: بیا بریم بازداشتگاه بگم سرنوشت چیه نگاش کن با این مشروبم خورده....زمان حال
به یاد آورد و گریه کرد، بعد با بیچاره گی به دیوار تکیه داد و با یک دستش موهاشو گرفت و از دست خودش حرص خورد و زیر لب گفت: لعنتی
بعد از چند دقیقه به اطراف نگاه کرد، اینبار انگار جدی پشیمون شده بود، درحالی که دیوار رو نگاه میکرد متوجه میز کوچک گلدون کنار دیوار شد، رفت و اول خواست که سوپ رو خالی کنه اما فضای خالی پیدا نکرد، برای همین بی حوصله سوپ رو روی میز گلدونی چسبیده به دیوار گذاشت و به سمت اتاقش رفت...ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_ینی چی؟! اول سفارش میده بعد یه چیزی روش میریزه بعدالان گریه میکنه میزاره رو میز میره!!!!! ای بابا چقدر عجیبه
+چی عجیبه
دوباره با ترس نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد با حرص گفت: آیو!!
آیو: چیه چرا اینجایی نمیایی استخر؟
_من گفتم نمیام؟
آیو: پس چی نم آن اصلا واسه چی اینجایی؟
نم آن کمی دستپاچه خواست توضیح بده که آیو به پشت سرش نگاه کرد و لبخند موزیانه ای زد، بعد در حالی که نم آن در جستجوی جوابی بود گفت: اوه پس عاشق شدی...
نم آن با تعجب کمی اخم کرد و بعد به پشت سرش نگاه کرد و گفت: چی؟
آیو: پسره مخت و زده؟
نم آن با کلافگی گفت: وا نه بابا
آیو: به من نمیتونی دروغ بگی من میشناسمت دختر...
بعد کمی مکث کرد و گفت: البته خوشتیپم هستا
نم ان به سمت آیو چرخید و گفت: آیو
آیو که همچنان به پشت سر نم آن نگاه میکرد گفت: اسمش جیهوپه
نم آن به جیهوپ نگاه کرد و گفت: چی؟ تو از کجا میدونی؟
آیو: خواهریتو دست کم گرفتی؟
نم آن: خواهر کارآگاه از کجا میدونی اسمشو؟
آیو: ای بابا اینا تو بندشون یه دونه جونگکوک دارن اون بهم معرفیشون کرده راحت شدی؟!
نم آن چیزی نگفت و به جیهوپ که به سمتشون میومد نگاه کرد، بعد فورا گفت: داره میاد بیا بریم
آیو با شیطنت: وا چرا؟
نم آن: آیو
آیو: صبر کن برگشتنم آن به جیهوپ نگاه کرد، جیهوپ در حالی که نگاهش به سوپ افتاد کمی با تعجب بهش خیره شد و بعد گفت: ای بابا یونگی چرا سوپ و اینجا گذاشته؟!
استرس نم آن چندبرابر شد، توی ذهنش کاری که جیمین زیر پله کرد رو به یاد آورد و بعد فورا قصد رفتن به سمتش رو کرد....انگار جهان برای پسرک خوب نمیخواست....
CZYTASZ
فیک: جونگکوک
Fanfictionاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...