آقای خشمگین این روزها با شنیدن این مکالمه کمی صاف شد و بعد از در اتاق بیرون اومد، جیمین که وسط راهرو ایستاده بود نگاهش به یونگی افتاد، اینبار بهش زل زده بود، نگاهش رومخفی نمیکرد، اما پسر خشمگین این روزها انگار قلبش و با سنگ تزیین کرده بود، با نیشخند تحقیر کننده ای به جیمین نزدیک شد و گفت: واقعا دیگه تخمین نمیزدم این روزاتو ببینم
جیمین ساکت بود، دل سنگ طلایی با بی رحمی ادامه میداد: دبدی چقدر تنهایی بده؟! همین روزا رو میخواستی آره؟! نوش جونت
بعد با طعنه از سر تا پاشو نگاه کرد، جیمین دستش رو بهم گره کرد و با صدایی خفه ولی پر از التماس گفت: یون،، یونگی
یونگی فورا علامت هیس نشون داد و بعد گفت: اربابت چی گفت؟! آهان گفت بری گم شی خوراکی بخری مگه نه؟!
چشمهای بهت زده جیمین به صورت یونگی خیره شد و یونگی گفت: چیه؟! اولین بار بوده یا هنوز باور نداری یه بی ارزش شدی؟!
حالت جیمین از گریه به حرص تبدیل شد و یونگی به چهره ای که پر از سوال بود گفت: واقعا باورم نمیشه که انقدر وقیحی که داری از حرفام حرص میخوری!!!!!
جیمین همچنان نگاهش میکرد یونگی خواست دور بشه که باز برگشت وگفت: به این دستورات عادت کن به زودی کاندومم ازت میخوان...
جیمین با چشمهای پر شده که با حرص توی صورتش یکی شده بود گفت: اصلا منو دوست داشتی تا حالا؟!
با این حرف یونگی ایستاد با اخم به جیمین نگاه کرد، جیمین نزدیکش شد و با حرص و بغض گفت: این حرفایی که،،،،(یک نفس پر از بغض) حرفایی الان بهم زدی رو،، هیچ وقت فراموش نمیکنم، هیچ وقت....
گفت و با قدمهای خسته ای که داشت دور شد...ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
BẠN ĐANG ĐỌC
فیک: جونگکوک
Fanfictionاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...