پارت نود و دوم

25 5 3
                                    

 _وای ایو بالاخره باهاش حرف زدم آیو: با کی؟! _با جیهوپآیو (باهیجان): خب بگو چیشد_خیلی هیجان انگیز بوداینبار آیو اخمی کرد و گفت: نم آن به خدا هی بگی خوب بود بعد قضیه رو نگی من میدونم و تو بعد با لبخند گفت: این گلا رو ببین چقدر قشنگه!!! نم آن: اون ب...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

_وای ایو بالاخره باهاش حرف زدم
آیو: با کی؟!
_با جیهوپ
آیو (باهیجان): خب بگو چیشد
_خیلی هیجان انگیز بود
اینبار آیو اخمی کرد و گفت: نم آن به خدا هی بگی خوب بود بعد قضیه رو نگی من میدونم و تو
بعد با لبخند گفت: این گلا رو ببین چقدر قشنگه!!!
نم آن: اون بهم داد
آیو(با حرص ساختگی): بگو دیگه
نم آن: باشه باشه امروز صبحونه رو باهاش خوردم توی حیاط
آیو: پشمام چطوری اجازه دادن؟!
نم آن( با ذوق): آقامون پیچوندنش حرفه ایه خلاصه خوردیم صبحونه رو بعد گفت اگه مشکلی نداشتم قرار بعدی بیرون از دانشگاه باشه
آیو: خوبه حالا رفتارش چجوریه
نم آن(با ذوق): وای انقدر کیوته که نگم برات
بعد اشاره به گلها کرد و گفت: یه جعبه پر از گل رز بهم هدیه داد و همش کیوت حرف میزد
آیو: سلیقه ش تو گل که عالیه
نم آن: آهان منظور
آیو خندید و بعد به گل کمی دقت کرد و گفت: اون کارت پستال و خودش نوشته؟!
نم آن: آره ببین بالاش نوشته با احترام البته خودش گفت فعلا با احترام تا دفعه بعد نگارشش رو تغییر بده
آیو: خدا شانس بده مال ما که گی از اب در اومد
نم آن خندید و گفت: وای یادم ننداز چهره ت دیدنی بود وقتی سلوی بهت گفت...
آیو: مرض نخند...
نم آن همچنان میخندید....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بعد از بحثهای فراوان جیمین تصمیم گرفت با جونگکوک برای عوض کردن اتاقش صحبت کنه، با اینکه دو دل بود اما در زد و بعد از باز شدن در وارد شد، جونگکوک لبخندی زد و گفت: سلام خوبی جیمین خیلی سرد گفت: سلام جونگکوک خنده ش رو محو کرد و گفت: کارم داشتی؟! جیمی...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

بعد از بحثهای فراوان جیمین تصمیم گرفت با جونگکوک برای عوض کردن اتاقش صحبت کنه، با اینکه دو دل بود اما در زد و بعد از باز شدن در وارد شد، جونگکوک لبخندی زد و گفت: سلام خوبی
جیمین خیلی سرد گفت: سلام
جونگکوک خنده ش رو محو کرد و گفت: کارم داشتی؟!
جیمین: آره راستش راجع به تهیونگه
جونگکوک: اهمم میشنوم
با اینکه گذرا گفت ولی واقعا دلش میخواست بشنوه، دلش میخواست از بهترین فرد روزهای سخت زندگیش خبر خوبی بشنوه...
جیمین به این انتظار پایان داد و گفت: ببین کوکی من و بچها میدونیم که شما دوتا یه داستانایی باهم داشتین و خب اینجور حرف نزدنتون یکم رو مخ بود...
جونگکوک خواست نزدیکش بشه که جیمین فورا عقب رفت، جونگکوک بغضش رو کنترل کرد و گفت: مثل اینکه میدونی دلیل جداییمون چیه...
جیمین: اهمم
جونگکوک نفس عمیقی کشید تا جلوی خیس شدن اشکهاش رو بگیره، بعد گفت: میشه بگی چیکارم داری؟!
جیمین: ببین کوک ما ینی،،  ما نه تهیونگ میخواد که یکم از هم دورتر باشید تا بتونه تصمیم بگیره
جونگکوک: تصمیم برای چی؟!

فیک: جونگکوکDonde viven las historias. Descúbrelo ahora