پارت دوم

373 36 1
                                    

_حالا باید چیکار کنم؟ +ببین لیسا اینجا اومدنت بی فایده ست من یه روانشناسم نه دکتر متخصص این مسئله خیلی پیچیده به نظر میاد به نظرم تو باید بری پیش یه متخصصلیسا: پیش کی؟ کمی فکر کرد و بعد در حالی که به بچه نگاه میکرد با ناامیدی گفت: آخه کدوم متخصصی ...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_حالا باید چیکار کنم؟
+ببین لیسا اینجا اومدنت بی فایده ست من یه روانشناسم نه دکتر متخصص این مسئله خیلی پیچیده به نظر میاد به نظرم تو باید بری پیش یه متخصص
لیسا: پیش کی؟
کمی فکر کرد و بعد در حالی که به بچه نگاه میکرد با ناامیدی گفت: آخه کدوم متخصصی از این سر درمیاره جیسو؟
جیسو لبخندی زد و روی یه برگه ی کوچیکی اسمی نوشت و گفت: این مرده
لیسا نگاهی به به برگه انداخت و گفت: چانگ مین؟
جیسو: آره
لیسا: کجاست؟
جیسو: آدرس دقیقش رو نمیدونم ولی میدونم تو سئول اقامت داره
لیسا کمی برگه رو توی دستش جمع کرد و به بچه نگاهی انداخت، بعد از کمی مکث بلند شد و بچه رو برداشت و به سمت در خروجی رفت، خارج نشده بود که جیسو گفت: مطمئنی؟
لیسا برگشت و گفت: چی؟
جیسو: مطمئنی میخوای بچه رو نگه داری؟
لیسا: اون بچه دوستمه قطعا میخوام
جیسو: ولی به نظر باهاش مشکل داری
لیسا نگاهی به بچه انداخت و با لحن ناراحتی گفت: اینطور نیست
جیسو بلند شد و به سمتش رفت و گفت: ولی همینطوره
لیسا به جیسو نگاهی کرد و گفت: منظورت و متوجه نمیشم
جیسو: منظورم واضحه تو برای این بچه هنوز اسم انتخاب نکردی، هربار نگاهش میکنی یه تنفر خاصی تو چشمات موج میزنه، ببین اگه واقعا نمیخواییش....
لیسا وسط حرفش با عصبانیت گفت: اینطور نیست
جیسو: ولی همینطوره
لیسا: تو تو چشم منی که ادعا میکنی با نفرت نگاهش میکنم؟!
جیسو: من یه روانشناسم
لیسا کمی مکث کرد و بعد در رو باز کرد و خارج شد، وسط راهرو بود که جیسو گفت:لیسا!!!
لیسا ایستاد و در حالی که پشتش به جیسو بود گوش داد،جیسو گفت: دارم راست میگم اگه دوسش نداری بچه رو بده به یه خانواده مطمئن....
لیسا نگاهی به بچه انداخت و بدون هیچ حرفی از مطب خارج شد، توی ماشین نشست و به حرفهای جیسو فکر میکرد، برگه ای که توی جیبش گذاشته بود رو درآورد و نگاهی بهش انداخت، باید چیکار میکرد؟ میرفت سئول؟ یا باید بیخیال میشد، چشماش و از ناچاری باز و بسته کرد و سرش رو آروم به پنجره تکیه داد، شلوغی خیابون های بوسان هم نمیتونست حتی برای لحظه ای اون رو از افکارش بیرون بکشه، کمی بعد به خونه رسید و از تاکسی پیاده شد، به سمت در رفت و زنگ خونه رو فشار داد، مادرش با گشاده رویی به استقبالش اومد و بچه رو از لیسا گرفت، مادرش رو درک نمیکرد، با اینکه همه چیز رو در مورد این بچه میدونست اما عاشق بچه بود، طوری رفتار میکرد که انگار بچه عادی ای رو بغل کرده، همینکه به قربون صدقه های مادر نگاه میکرد گفت: چطوری اینکار و میکنی؟
لی که زن گشاده رویی بود گفت: کدوم کارو؟
لیسا: همین که اصلا برات مهم نیست اون غیر عادیه
لی با کلافگی گفت: اون غیر عادی نیست
لیسا با حرص کمی بلند تر گفت: ولی هست
لی: نه لیسا
لیسا: بله مامان
لی بچه رو توی تختش گذاشت و گفت: ببین لیسا اون آدمِ درسته یکمی متفاوته ولی....
لیسا وسط حرفش درحالی که به آشپزخونه میرفت گفت: تفاوتش کم نیست
لی دنبالش به راه افتاد: درسته ولی دلیلی هم نداره که این مسئله رو بزرگش کنیم
لیسا که با لیوان آبش ور میرفت گفت: بزرگش کنیم؟ مامان خواهش میکنم این مسئله بزرگ هست
لی: انقدر بزرگه که بچه رو نادیده بگیری و حتی اجازه ندی واسش اسم انتخاب کنم؟
لیسا به بچه که روی تخت بود و صداهای شیرینی از خودش درمیاورد نگاهی انداخت و بعد مادرش نگاهی کرد و گفت: خب باشه اگه میخوای اسم انتخاب کن...
بعد لیوان آب رو روی اوپن گذاشت و گفت: من میرم استراحت کنم....
بین تشویش ذهن لیسا، لی با ذوق کنار بچه نشست و مشغول پیدا کردن اسم شد، انقدر گشت تا بالاخره یه اسم انتخاب کرد و بلند گفت: جونگکوک

فیک: جونگکوکWhere stories live. Discover now