برخورد کرد، مثل صاعقه با آسمون خراش، ناخواسته بین دستهای کسی گیر کرد و ایستاد، نگاهها بهم دوخته شد، گرچه از استرس هنوز نفس نفس میزد اما یک لحظه نگاهش خطا نرفت، مسئول بهداشت که نفس نفس میزد کم کم ایستاد و گفت: چرا در میری؟
جونگکوک متوجه شد و نگاهش رو به طرف مسئول چرخوند، اما قبل از حرف زدن صاحب دستهای قفل شده به بازوش گفت: دوست منه، احتمالن یکم هیجان داره باهاش حرف میزنم
جونگکوک با تعجب نگاهش کرد و مسئول سر تکون داد و گفت: باشه من میرم....
_چرا داشتی میدوییدی؟
جونگکوک: ع ببخشید
_مشکلی نیست اسمت چیه؟
جونگکوک: جونگکوک
_اسم منم تهیونگه
جونگکوک: خوشبختم
تهیونگ: منم همینطور کجا داشتی میرفتی؟
جونگکوک: هیچ جا همینجوری داشتم راه میرفتم
تهیونگ لبخندی زد و گفت: البته یکم با شدت راه میرفتی
جونگکوک خندید و گفت: هی بیخیال
تهیونگ: اگه جایی نمیخوای بری من دارم میرم بیماری معده دردم و به مسئول بهداشت بگم بیا با هم بریم
جونگکوک دستپاچه گفت: ع نه من همینجا میمونم
تهیونگ با اصرار: بیخیال این اضطرابت الکیه خودتو رها کن بیا بریم بعدش میریم پیش دوستای من
جونگکوک به ناچار قبول کرد و با تهیونگ همراه شد، باز به در اتاق بهداشت رسیدند ولی اینبار همراه با دوستی که تازه باهاش آشنا شده بود وارد شد، تهیونگ جلو رفت و گفت: سلام ببخشید من مشکل معده درد دارم راستش وقتی غذای تند میخورم....بین مکالمه تهیونگ و مسئول بهداشت سرشو چرخوند و داروی مورد نظرش رو دید، به اون دارو احتیاج داشت اگر اون قرص ها رو مصرف نمیکرد درد شدیدی میگرفت، ولی به خاطر شرایط باید سکوت میکرد، سکوتی که به نفعش نبود، تهیونگ برای نوشتن نسخه توسط دکتر کمی منتظر موند و سرش رو چرخوند، لبخندی به جونگکوک زد اما متوجه شد حواسش نیست، نگاهی به امتداد نگاه جونگکوک کرد و متوجه شد داره به داروی ناشناسی نکاه میکنه، کمی از سر کنجکاوی اخم کرد، دکتر بعد از اتمام نسخه گفت: بیا این داروت این نسخه رو ببر طبقه پایین بده ثبتش کنن وگرنه....
وسط حرفش متوجه شد تهیونگ حواسش نیست بنابراین گفت: آقا
تهیونگ و همزمان باهاش جونگکوک از افکار خودشون بیرون پریدن و بعد کمی با استرس و لبخند تشکر کردن و از اتاق خارج شدن، تنها نگاهی که تو اون اتاق نادیده گرفته شد نگاه مسئولی بود که پشت جونگکوک دویده بود، حین خارج شدن،تهیونگ خندید و گفت: گاف دادیما حواسمون نبود...
جونگکوک خندید، تهیونگ گفت: راستی به چی زل زده بودی اونجا؟
جونگکوک دستپاچه: من به هیچی
تهیونگ: بیخیال دیدم داشتی یه قرصی رو نگاه میکردی
جونگکوک: اهان هیچی به نظرم قرص عجیبی بود
تهیونگ: به هر حال قرصی که اینجا دارن مورد استفاده بچهاست احتمالا اون قرصا رو هم کسی استفاده میکنه...
تهیونگ کمی دور شد و جونگکوک ایستاد و به حرفش کمی فکر کرد، تهیونگ دم در آسانسور گفت: بیا دیگه
همراه شده بود، با کسی که خوب نمیشناختش اما بهش حس امنیت میداد، بعد از کارهای پزشکی تهیونگ تصمیم گرفتند به سمت دوستهاش برن، وارد حیاط شدند و تهیونگ به جمع پنج نفره توی حیاط اشاره کرد و پیششون رفتن، جمع پنج نفره با گرمی از جونگکوک استقبال کرد و شروع به آشنا شدن کردن....
داشت وارد یه دنیای تازه میشد...
VOCÊ ESTÁ LENDO
فیک: جونگکوک
Fanficاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...