کاری که میدونست انجام دادنش سخته ولی انگار مجبور بود، انگار اطرافیانش درست میگفتن، لیسا تحمل اینکه به این بچه حتی نگاه کنه رو هم نداشت، دور از چشم مدیر مرکز و خانوم خیری که تازه باهاش آشنا شده بود، از پشت در مرکز بیرون اومد، اشک میریخت، نمیدونست برای چی ولی گریه میکرد، شاید دلش برای بچه میسوخت، شاید هم برای ضایع کردن قولی بود که به سوهانا داده بود، فقط خدا میدونست از در مرکز تا هتل چندبار از سوهانا عذرخواهی کرده بود، نزدیک هتل بود که به گریه ش پایان داد، دستی به صورتش کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه، جلو رفت و به کارکنان هتل با اشاره سر سلامی داد و با عجله به سمت آسانسور رفت، بعد از کمی منتظر موندن، بالاخره سوار آسانسور شد و به سمت اتاقش رفت، دو نفر از کارکنان هتل با دیدن حالش مشغول صحبت شدن...
_به نظرت حالش خوب بود؟
+نمیدونم
کارمند سومی که بهشون نزدیک میشد گفت: ببینم این همون زنه نیست که یه بچه داشت؟
_آره
+ینی بچه اونقدی رو گذاشته تو هتل رفته بیرون تا شب؟!
*نه ایمی زده به سرت بچه ش شیرخوارست
ایمی: پس کجاست؟
_وای نکنه بچه شو گم کرده که حالش بده
*من برم الان این گریه میکنه با داستانای فضاییش
ایمی خندید و گفت: راست میگه مونی بیخیال
مونی:چی چی رو بیخیال باید به پلیس بگم
بعد تلفن رو برداشت اما ایمی مانع شد و گفت:بیخیال مونی ما هنوز نمیدونیم چیشده زنگ میزنی پلیس میاد جریمه میشیم
مونی: ولی آخه بچه ش نیست خب
ایمی: تو از کجا میدونی شاید گذاشته پیش یکی
مونی: این بدبخت اهل بوسانه اگه کسی رو داشت که نمیومد هتل
ایمی: هر چی ما نباید دخالت کنیم درست نیست اگه احتیاج به کمک داشته باشه میاد میگه....
به دور از بحث کارکنان هتل اما لیسا توی حمام هتل نشسته بود و اشک میریخت، احساس میکرد ول کردن بچه خیانت به سوهانا حساب میشه، میخواست برگرده خونه و حالا مونده بود به مادرش چه جوابی میخواد بده؟ به جیسو چه جوابی باید میداد؟ سوال های بعد از رها کردن بچه جواب های قانع کننده ای میخواستند، باید جواب ها رو مرتب میکرد تا بتونه اطرافیانش رو راضی نگه داره، برای همین گریه رو بس کرد و سعی کرد تا بتونه جواب های قانع کننده برای سوال های مادرش و اطرافیانش پیدا کنه، با فکرهای پی در پی سر روی بالشت گذاشت و چشم های از اشک سرخ شده ش رو بست، صبح فردا دیرتر از هر زمانی بلند شد، با دیدن ساعت تعجب کرد اما وقتی جای خالی بچه رو دید، فهمید زیاد خوابیدنش، بی ربط هم نبوده، بلیط پروازش به مقصد بوسان رو برای ساعت 10صبح اوکی کرد و بلند شد تا حاضر بشه، تمام کارها، تسویه حساب با هتل رو انجام داددر حال رفتن از هتل بود که ایمی با اصرار مونی گفت: ببخشید؟
لیسا برگشت و کمی با اخم کنجکاوانه ای گفت: با منین؟
ایمی: بله
لیسا کمی نزدیک شد و گفت: بفرمایید
ایمی: راستش یادمه که وقتی اینجا اومدین یه بچه داشتین!
با حرف ایمی لیسا کمی دست پاچه شد اما خودشو کنترل کرد و گفت: بله راستش به خاطره بیماری گفتن تو بخش مراقبت های بیمارستان قرار میگیره و مراقب هم نمیذاشتن که خودم اومدم هتل...
ایمی از دست پاچه شدن لیسا کمی بو برده بود که یه جای کار میلنگه ولی کاری نمیتونست بکنه چون میدونست کنجکاوی بیش از حدش باعث برخورد لیسا میشه برای همین گفت: اهان باشه بلا به دور باشه
لیسا لبخندی زد و فورا از لابی هتل خارج شد، مونی گفت: آخی بچه ش بیمارستانه
ایمی که به راه رفته لیسا خیره مونده آروم گفت: یه جای کار میلنگه
مونی حرفش رو نشنید و پرسید: چی؟
ایمی: هیچی برو قهوه ها رو حاضر کن
مونی: باشه
و ایمی دوباره به در خروجی خیره شد...
KAMU SEDANG MEMBACA
فیک: جونگکوک
Fiksi Penggemarاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...