_بدوئین بچها لباساتون و جمع کنید تهیونگ کدوم گوری هستی؟!
+تو اتاقم داریم جمع میکنیم نامجون داد نزن
نامجون: جین تو برداشتی ساک رو؟!
جین: نه من دارم غذا درست میکنم تو همه چیزو جمع کن
نامجون: باشه
و بعد داد زد: جیمین؟! کجایی
جیمین از توی اتاقش گفت: دارم جمع میکنم لباسامو
نامجون: اون شورت بنفش رو طناب مال توئه؟!
جیمین: نه
نامجون: ای بابا
تهیونگ جواب داد: نامجون برو بردار از رو طناب مال جیهوپه
نامجون: اوکی
اما قبل از رفتن سری به اتاق جیهوپ زد و آروم گفت: یونگی جمع و جور نمیکنی؟!
یونگی با صدای گرفته ای گفت: چرا میکنم
بعد نامجون رو به جیهوپ کرد و گفت: حالت خوبه؟!
جیهوپ سر تایید تکون داد و نامجون گفت: جین داره غذا میپزه اگر رو به راه شدین بیایید بخوریم بریم
یونگی: باشهنامجون خارج شد و فضای اتاق رو با همون سنگینی تنها گذاشت یونگی نگاهی به جیهوپ که هنوز کمی توی شوک بود کرد و گفت: حالت خوبه مگه نه
جیهوپ به حالت نشسته دراومد و گفت: آره
یونگی: معذرت میخوام
جیهوپ: چرا؟!
یونگی: باید حواسم بود تا طوریت نشه
جیهوپ نفس عمیقی کشید و گفت: چرا فکر میکنی وظیفته؟!
یونگی جوابی نداد و جیهوپ گفت: من به تو چه ربطی دارم؟! جز یه رفیق
یونگی همچنان ساکت بود سرش رو پایین انداخته بود، جیهوپ گفت: نگام کن، چرا وظیفته؟! نمیفهمم چرا فکر میکنی من مسئولیتتم تو که پدرم نیستی!!!
یونگی ساکت موند و جیهوپ گفت: اگر اتفاقی مثل امروز واسم افتادم لطفا اهمیت نده مثل بقیه باش
اینبار یونگی با بغض و چشمهای پر شده گفت: ازم نخواه
جیهوپ با تعجب گفت: چی؟!
یونگی با چشمهایی که پر شده بود گفت: نمیتونم اهمیت ندم
جیهوپ با تعجب: خب چرا؟!
یونگی: نپرس جیهوپ خواهش میکنم اذیتم نکن این وظیفمه که ازت محافظت کنم
جیهوپ نگاهش کرد، یونگی نفس عمیقی کشید و گفت: بعضی چیزا توضیح دادنی نیست برای همین از هم دلخور میشیم ولی همونطور که توضیح دادنی نیست پرسیدنیم نیست پس لطفا نپرس چرا....
تمام مدت جیمین داشت پشت در به مکالمه دردناک جیهوپ و یونگی گوش میداد و همراه با معشوقی که بهش شک داشت و احساس میکرد دلش رو شکونده گریه میکرد، جیهوپ گفت: جیمین این وسط چی میشه؟!
یونگی: جیمین عشق منه و عشقم میمونه
جیهوپ: ولی واضحه با این اهمیت دادن تو مشکل داره
یونگی: نه نداره
بعد نفس عمیقی کشید و بلند شد، به سمت در رفت و با چشمهایی که از اشک قرمز بود گفت: پاشو ساکتو حاضر کن باید بریمجیهوپ چیزی نگفت و یونگی بیرون رفت، جیمین تکون نخورد اینبار سعی نکرد از دید یونگی خودش رو پنهان کنه، یونگی به چشماش نگاه کرد و با بغض نفس عمیقی کشید و چشماشو بست، بعد خودش توی بغل جیمین رها کرد، جیمین تشنه این بغل بود، انگار خیلی وقته منتظره، دستش رو گرچه کمی با تردید دور کمر یونگی حلقه کرد اما لحظه ای بعد این حلقه محکم و محکمتر شد، چشمهاشو بست و سرش رو به طرف گردن یونگی برد و بعد بوسه ای طولانی روی گردنش کوبید.....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_نم آن، نم آن
نم آن سریع حوله ش رو پوشید و به سمت در رفت و گفت: چیه بیا تو چته؟!
پس از چند لحظه صبر نم آن دوباره گفت: آیو منتظرما؟!
آیو دست روی سینه ش گذاشت و گفت: ع یه لحظه وایستا نمیبینی نفسم بالا نمیاد کجا بودی دو ساعته
نم آن: ببخشید که رفتم حموم تازه میخواستم خیس بشم که رسیدی کجا دو ساعته
سکوت برقرار شد و نم آن کلافه گفت: ای بابا بگو دیگه
آیو: اسم جیمین و دادن به پلیسا
سر تا پای نم آن پر از استرس شد و با ناباوری گفت: ینی چی؟!
آیو: انگار ووشیک دستیار آشپز رفته گفته بهشون
نم آن: چجوری؟!
آیو: چبدونم گفته جیمین از من سوپ و گرفت
نم آن: باید به جیمین خبر بدیم
آیو: نخیر
نم آن: ینی نخیر
آیو: بیشتر از این کمک بهشون پای خودمونو میندازه به تله
نم آن در حالی که چهره ش از حرف آیو تغییر میکرد گفت: نکشیمون لفظ قلم مثلا چرا پامون گیر باشه؟!
آیو: خب شاید بفهمن
نم آن با حرص:آخه از کجا؟!
آیو: من چبدونم ما اینهمه کمک کردیم اسم جیمین و نفهمن بعد الان فهمیدن حالا ارتباط ما رو هم شاید یه جوری بفهمن خب
نم آن: بیخیال کارآگاه بازی در نیار تلفن من کو؟!
آیو: فقط لج کن تو....ساعت شلوغی داشت شروع میشد....
ESTÁS LEYENDO
فیک: جونگکوک
Fanficاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...