جونگکوک کمی زودتر به سمت دفتر رفت تا اسمش رو به عنوان بیرون رفته ها ثبت کنه، کمی بعد با هم با اتومبیل اهدایی پدر نامجون به سمت سفر دریاییشون راه افتادند، توی راه شعر میخوندن و با آهنگ های تند و راک میرقصیدن و میخندیدن، توی ماشین جونگکوک چند لحظه ای به پسرها نگاه کرد، خوشی و شادی، همه جمع شده بود توی یک ماشین، با قفسه ای تنگ از یک اتاق، اتاق بزرگی که توش زندگی کرد رو به خاطر میاورد، با اون همه بزرگی خوشی و شادی توش جایی نداشت، هر روز کنایه های لیسا، ترد شدن از مدرسه توسط دوستاش، هر روز نگاه کردن به عکس بی روح مادربزرگش و صدای ساز تنهایی که تنها پر کننده ی اتاق سوت و کور بود،با خودش فکر میکرد چقدر زندگی توی خونه لیسا براش سخت بوده، چقدر درد و سیاهی رو تحمل کرده بود تا بتونه زنده بمونه، یادش میومد، روزی که حالش توی خونه خراب بود و لیسا بدون کوچکترین اهمیتی مشغول حرف زدن با تلفن شد و حتی در اتاق رو بست تا صداش اذیتش نکنه، اما کم و بیش خاطرش بود که تهیونگ با نگرانی چقدر در زد تا ببینه حالش خوبه یا نه!!!! بغض کرده بود و به پسرهایی نگاه میکرد که انگار اون رو از بدبختی کشیده بودند بیرون و وارد خوشبختیش کرده بودند، تهیونگ نگاهی بهش انداخت و گفت: سلفی میگیری؟
جونگکوک کمی دیر گفت: بله؟
تهیونگ: حالت خوبه؟
جونگکوک: آره
تهیونگ: مطمئنی؟
جونگکوک: آره حالم خوبه
تهیونگ لبخندی زد و گفت: خب پس بیا سلفی بگیریم
جونگکوک لبخندی زد گفت: باشهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
YOU ARE READING
فیک: جونگکوک
Fanfictionاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...