کم کم زندگی روی سیاهش رو دوباره به ارمغان اورده بود، تهیونگ سکوت کرده بود و از اون شب حرفی نمیزد و سعی داشت تصویر بدن جونگکوک رو از ذهنش پاک کنه، حس گنگ و خفگی حتی حس عصبانیت، کلافه ش کرده بود و مدام حالش رو خراب میکرد، انگار به ترومای بعد از حادثه مبتلا شده بود، گرچه حس ترس نداشت اما حس مور مور شدن تمام بدنش رو فرا گرفته بود، اگر چه تا به این لحظه عشاق در صدد سلطه معشوق بودند، اما الان برعکس شده بود، یکی در بند بود و دیگری در پی رهایی از بند، یکی نرم شده بود و دیگری سرسخت،برای صبحانه همه پایین رفتند و جونگکوک نیز طبق روال دور میزی نشست که اعضا بودند،،،،
تهیونگ با دیدنش از جاش بلند شد و گفت: من سیرم
نامجون: ینی چی تو که نخوردی؟!
جونگکوک نگاهش کرد و با بغض کمی خودش رو جمع و جور کرد، تهیونگ گفت: نه یه چیزی بالا خوردم نوش جون
پس از رفتن تهیونگ جین به جونگکوک نگاهی کرد و گفت: چیشده؟!
جونگکوک با صدای گرفته ای گفت: چیزی نیست
جین: ای بابا نه اون میگه نه تو میگی پس چتونه؟!
یونگی: بیخیال جین ولشون کن
جونگکوک (با بغض): ببخشید من میرم تو اتاقم...
نامجون رو به جین: همین و میخواستی؟!
جین: ع به من چه؟!
BINABASA MO ANG
فیک: جونگکوک
Fanfictionاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...