با تمام امیدی که به دکتر چانگ مین داشت به همراه بچه سوار هواپیما شد، با امیدی که به دست آورده بود به سمت شهر بزرگ سئول میرفت تا بلکه راهی جلوی پاش باز بشه، کمی گذشت و مهماندار گفت: خانوم؟
لیسا به خودش اومد و با لبخند گفت: بله؟
مهماندار: بچتون گریه میکنه
لیسا: بچم؟!
مهماندار به بچه اشاره کرد و گفت: بچه شماست دیگه؟
لیسا که کمی هول شده بود گفت: بله بله ببخشید یکم درگیری ذهنی دارم
مهماندار لبخندی زد و گفت: اشکالی نداره
لیسا بچه رو بغل کرد، پیرزنی که صندلیش مجاور صندلی لیسا بود به رفتارش توجه کرد، مشخص بود به زور بچه رو بغل کرده و کلافه ست، با اینکه لیسا بچه رو توی بغلش گرفته بود اما باز هم صدای گریه ش قطع نمیشد، پیررن لبخندی زد و بلند شد و کنار لیسا نشست، لیسا نگاهش کرد و لبخند زد از طرفی هم تعجب کرده بود، پیرزن گفت: چه بچه قشنگی!!!
لیسا لبخند زوری ای زد و گفت: ممنونم
پیرزن: میخوای بدیش به من؟ شاید آرومش کنم
لیسا: نه ممنون خوبه
پیرزن: ولی مدام داره گریه میکنه
لیسا: بله الان آروم میشه
پیرزن: بدش بهم گناه داره
لیسا به اجبار بچه رو به پیرزن داد و پیرزن با نوازش و شیر خشک بچه رو آروم کرد، بعد رو به لیسا گفت: تازه مادر شدی؟
لیسا با لبخند زوری ای که میزد جواب داد: بله
پیرزن: فهمیدم چون اصلا متوجه نشدی بچه گشنه ست
لیسا سکوت کرد و پیرزن دستی به صورت بچه کشید و گفت: چقدر معصومه
لیسا آروم گفت: اینطور هم نیست
پیرزن شنید و جواب داد: بچها در هر حالتی معصوم هستن
لیسا از اینکه پیرزن حرفش رو شنید کمی جا خورد و پیرزن ادامه داد: هر طوری که الان این بچه هست تقصیر خودش نیست من نمیدونم مشکلش چیه ولی هرچی که هست لایق محبته
بعد به صورت بچه نگاه کرد و گفت: چشمای گردش و نگاه کن، شیرین نیست؟
لیسا با بغض به صورت زیبای بچه نگاه کرد و گفت: شیرینه
پیرزن: اسمش چیه؟
لیسا به پیرزن نگاهی کرد و کمی بعد در حالی که بغضش و میخورد گفت: جونگکوک
پیرزن دوباره به بچه نگاه کرد و گفت: چه اسم قشنگی
پی صحبت بودند که خلبان اعلام کرد وقت فرود اومدنه و همه باید حاضر بشن، پس از مدتی هواپیما به زمین نشست و تمامی مسافرها پیاده شدند، لیسا از پیرزن تشکر کرد و پیرزن گفت: کاری نکردم راستش دلم برای نوه هام تنگ شده بود وقتی بچه ت و دیدم گفتم بغلش کنم
لیسا لبخندی زد و پیرزن ازش دور شد، از فضای فرودگاه بیرون اومد به خیابون های بزرگ و شلوغ سئول چشم دوخت، ترسناک به نظر میومد، پس از پرس و جوهای زیاد بالاخره به دفتر دکتر چانگ مین رسید، دقیقا سر ساعت، وارد مطب شد و منشی گفت: شما؟
لیسا: لیسا وون
منشی اسم لیسا رو سرچ کرد و گفت: وقت نگرفته بودین
لیسا: بله ولی با خود آقای دکتر حرف زدم
منشی تلفن رو برداشت و گفت: یه لحظه اجازه بدین
بعد با دکتر تماس گرفت و پس از تاییدیه گرفتن رو به لیسا گفت: مریض که بیرون اومد میتونی بری تو
لیسا تشکر کرد و پس از چند دقیقه بالاخره تونست وارد اتاق دکتر بشه، در زد و صدای نسبتا پخته ای گفت:
بفرمایین
لیسا وارد شد و گفت: سلام لیسا وون هستم
چانگ مین: بله بفرمایید بشینید
لیسا نشست و چانگ مین گفت: خب مشکل چیه؟
لیسا به بچه نگاهی کرد و گفت: مشکل بچه ست
چانگ مین نگاهی کرد و بعد بلند شد و بچه رو از لیسا گرفت و روی تخت گذاشت و گفت: جاییش درد میکنه؟
لیسا بلند شد و گفت: نه مسئله این نیست
چانگ مین به لیسا نگاه کرد و گفت: پس چی؟
لیسا به سمت بچه رفت و لباسش رو درآورد دکتر نگاهی به بچه کرد و گفت: خدای من
VOCÊ ESTÁ LENDO
فیک: جونگکوک
Fanficاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...