پارت هشتاد و سوم

22 6 1
                                    

_برای چی بهش چیزی نگفتی یواین اون منو زد وایستادی نگاه کردی؟! یواین: لیومی لطفا لیومی ناباورانه گفت: همین؟! لطفا؟! یواین: تو اگر اجازه بدی به وقتش حال اونم میگیرم لیومی: هه وقتش،،، لازم نکرده خودم حسابشو میرسم خواست از در بیرون بره که یواین جلوشو ...

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

_برای چی بهش چیزی نگفتی یواین اون منو زد وایستادی نگاه کردی؟!
یواین: لیومی لطفا
لیومی ناباورانه گفت: همین؟! لطفا؟!
یواین: تو اگر اجازه بدی به وقتش حال اونم میگیرم
لیومی: هه وقتش،،، لازم نکرده خودم حسابشو میرسم
خواست از در بیرون بره که یواین جلوشو گرفت، لیومی گفت: برو کنار
یواین: کجا؟!
لیومی: اون هرزه باید تاوان پس بده
یواین: کاری نمیکنی
لیومی: تو جلومو میگیری؟!
یواین با دو دستش بازوهای لیومی رو گرفت و عصبی پاسخ داد: من تا اینجا به خاطر هدفم به این و اون باج ندادم که تو یه شبه بزنی خرابش کنی، اگر کاری کنی که ضرر برسونه خودم میکشمت فهمیدی؟!
لیومی با تعجب به یواین نگاه کرد، یواین ولش کرد و گفت: الان میری عین بچه آدم صبحونه تو میخوری غلط اضافه ای هم نمیکنی
لیومی با ترس خارج شد و یواین به خودش توی آیینه خیره موند....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

_عوضی اون چطور جرعت کرده؟! +یونگی آروم باشیونگی عصبی گفت: اگر جین هم بود همینو میگفتی نامی؟! نامجون داد کوتاهی زد و گفت: بله همینو میگفتم یونگی تعجب کرد و نامجون گفت: تا اینجا خیلی بی فکر عمل کردی پس الان باید فکر شده بری جلو که جیمین آسیب نبینه

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

_عوضی اون چطور جرعت کرده؟!
+یونگی آروم باش
یونگی عصبی گفت: اگر جین هم بود همینو میگفتی نامی؟!
نامجون داد کوتاهی زد و گفت: بله همینو میگفتم
یونگی تعجب کرد و نامجون گفت: تا اینجا خیلی بی فکر عمل کردی پس الان باید فکر شده بری جلو که جیمین آسیب نبینه...
بعد نفس عمیقی کشید گفت: خانوم..... اسمتون چی بود؟!
_سلوی کیم
نامجون: اوکی سلوی جریان چیه؟!
سلوی: شما باید با دوس پسرم صحبت کنید
نامجون: کجاست؟!
سلوی: بهش خبر دادم داره میاد اینجا
یونگی: چرا ما نریم؟!
سلوی: چون یواین رو تو حیاط خلوت دیدم داشتم میومدم اینجا بعید نیست اون بیرون باشه، اون نباید بدونه
نامجون: اوکی، کی میرسه دوس پسرت؟!
سلوی: بهش خبر دادم گفت الان میاد
نامجون دست یونگی رو گرفت و گفت: نگران نباش درست میشه
یونگی با نگرانی سر تایید نشون داد....

فیک: جونگکوکOnde histórias criam vida. Descubra agora