_ع این زنه که برگشت
+آره بچه شم پیششه
_آره
*سلام
_سلام خوش اومدین
*ممنون یه اتاق میخواستم تا فردا
_بله حتما ولی اتاق خودتون پر شده
*اشکالی نداره زیاد نمیمونم وقت پرواز داشتم متاسفانه نرسیدم برای فردا اوکی کردم
_باشه الان کلید اتاق جدید رو میدم
+شما خانوم لیسا هان بودین؟
لیسا: بله شما؟
+من ایمی هستم
لیسا با لبخند گفت: خوشبختم...
ایمی: منم همینطور
بعد کلید رو گرفت و راهی اتاق جدیدش شد، مونی که به رفتن لیسا نگاه میکرد گفت: یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست
ایمی هم که خیره به راه رفته لیسا بود گفت: هی خدا این زنم واسه ما شده صندوقچه اسرار
مونی عزم شو جزم کرد که به سمت اتاق لیسا بره تا از پشت در بتونه چیزی بفهمه اما همینکه حرکت کرد ایمی گفت:کجا؟
مونی با کلافه گی گفت: ای بابا برم یه سر و گوشی آب بدم خب...
ایمی: لازم نکرده کاراگاه بیا پایین هزارتا کار داریم....
مونی دلخور کمی ادا درآورد و پیش ایمی برگشت....ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حالا بعد از اینکه یک روز رو به گشتن جواب های جور و واجور اختصاص داده بود میتونست راحت بخوابه، با اینکه باز هم با ظاهر بچه مشکل داشت اما پیش خودش فکر کرده بود و نتیجه گرفته بود که از این مشکل در نوجوانی و جوانی و یا حتی کودکی حل میشه پس میتونه تا اون موقع تحمل کنه، بعد از موندن یک روز اضافه حالا به خونه برگشته بود و داشت اشتیاق مادرش رو میدید، احساس میکرد شادی مادرش تنها خوشبختی ای بود که این بچه براش به ارمغان آورده بود، اما با این حال هنوز هم با بچه مشکل داشت....
روزها از پس شبها میگذشت و بچه بزرگ و بزرگ تر میشد و در حین بزرگ شدن مشکلاتش هم بزرگتر میشد، از تحقیر توی مدرسه تا ترد شدن از جامعه، کسی درکش نمیکرد و با اینکه دارو میگرفت و ثابت شده بود این یک بیماریست ولی مردم باز هم به چشم یک پسر بد و هرزه بهش نگاه میکردند، چه روزها و شب ها که بی صدا گریه نمیکرد، گرفتن افسردگی از یک طرف و پیچوندن دوستها بعد از فهمیدن بیماریش از یک طرف دیگه، اعتراف به گرایش جنسیش هم برای خانواده مخصوصا لیسا غیرقابل پذیرش بود، چند وقت بعد از اعتراف به این گرایش مادربزرگ دوستداشتنیش از دنیا رفت و حالا پسری مونده بود تنها با اختلال فیزیکی و گرایش جنسی کاملا نابخشودنی از نظر مادرخوانده ش لیسا، در برهه ای که بود کاملا خودش رو تنها میدید و لیسا با اینکه بهش اهمیت میداد اما جوری رفتار میکرد که انگار ازش چندشش میشد، جونگکوک تا وقتی علت رفتارهای لیسا رو نمیفهمید یه درد بزرگ داشت اما بعد از فهمیدن دردش بزرگتر هم شد، اینکه تو تمام اتفاق هایی که به وجود اومدنش تقصیر تو نیست، مقصر شناخته بشی یکم بی انصافیه، بالاخره تصمیم نهاییش رو گرفت و دوس داشت از لیسا جدا بشه و بره و برای اینکار چاره ای جز درس خوندن تو بزرگترین مرکز دانشگاه/خوابگاه سئول رو نداشت، اما برای اینکار احتیاج به یک آزمون بزرگ داشت ولی چون تصمیمش رو گرفته بود ترسی به دلش راه نداد، بدون اطلاع لیسا ثبت نام کرد و تاییدیه آزمون رو گرفت و بعد از چند ماه مطالعه و سخت درس خوندن اماده برای دادن آزمون ورودی شد، برای لیسا بهونه رفتن به کتابخونه رو آورد و از خونه خارج شد، استرس داشت، به جمع دانشجویان متقاضی رسید و وارد محوطه شد، روی صندلی نشست و دست روی قلبش گذاشت و گفت: مادر بزرگ کمکم کن....
پس از چند ساعت آزمون ورودی به اتمام رسید و اعلام شد در تاریخ مشخص نتایج رو به اطلاع میرسونن، این چند روز براش مثل کابوس گذشت اصلا تمام مدتی که پیش لیسا بود مثل کابوس بود، از رفتارهای منزجر کننده ش گرفته تا سوا کردن تمام وسایل مربوط بهش، پیش خودش میگفت(مگه مادرم نیست پس چرا مثل غریبه هاست) کم کم روز موعود رسید، نتایج اعلام شد، برنده این آزمون سخت 120 نفر بودند بین این 120 نفر گشت وبالاخره اسم خودش و دید، انگار وقتش رسیده بود که بره....
YOU ARE READING
فیک: جونگکوک
Fanfictionاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...