پارت پونزدهم

141 19 3
                                    

همه برای کمک بهش به سمت اتاقش رفتند، مشغول جمع آوری و شوخی و خنده بودند، جونگکوک که تا اون لحظه کمی از وسایل رو خودش جا به جا میکرد با دیدن کمک ها بهش کمی تامل کرد و نگاه کرد، چی میدید؟ چندتا پسر غریبه که برای کمک بهش داشتند تلاش میکردند، توی اتاق...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

همه برای کمک بهش به سمت اتاقش رفتند، مشغول جمع آوری و شوخی و خنده بودند، جونگکوک که تا اون لحظه کمی از وسایل رو خودش جا به جا میکرد با دیدن کمک ها بهش کمی تامل کرد و نگاه کرد، چی میدید؟ چندتا پسر غریبه که برای کمک بهش داشتند تلاش میکردند، توی اتاقی که تا قبل از این غم داشت و توش گریه کرده بود حالا صدای خنده و شوخی پیچیده بود، برای چند لحظه درگیری برای تهیه دارو رو از یاد برد، مادربزرگش رو به یاد آورد، وقتایی که با هم آشپزی میکردند رو کاملا یادش بود، با خنده و شوخی برای کیک درست کردن دست به کار میشدند، بوی خوش آرد روی صورتش هنوز هم احساس میشد، چشمهاش از دیدن اینهمه خوشی پر شد، یونگی با اشاره به جیمین جونگکوک رو نشون داد و آروم گفت: چشه؟
جیمین به تهیونگ نگاه کرد و گفت: هی انگار این دوستت یه چیزیشه...
تهیونگ که با جین مشغول شوخی بود خنده ش رو متوقف کرد و به جونگکوک نگاه کرد، ایستاده بود و بهشون نگاه میکرد و چشمهاش پر شده بود، جیمین گفت: انگار ناراحته
جین با یه نیم نگاه به جونگکوک گفت: نه به نظر میاد خیلی خوشحاله
یونگی: خوشحال؟!
جین: آره دیگه صورتش میخنده و....
وسط حرفش نامجون که با عینک دودی جونگکوک ور میرفت یک دفعه دسته عینک رو شکست، همه به نامجون نگاه کردن، حتی جونگکوک از افکارش بیرون پرید و به نامجون نگاه کرد و همگی خندیدند، اما این فقط تهیونگ بود که چشم از جونگکوک برنداشت، جیهوپ به نامجون گفت: تا همه چی رو نزدی داغون کنی بیایید بریم....
نامجون: هی من از قصد نکردم
یونگی: همیشه همینو میگی
جونگکوک: بیخیال مهم نبود هیچ وقت استفاده ش نمیکردم
جین دنباله حرف جونگکوک رو گرفت و گفت:بفرما صاحب عینک مشکلی نداره شماها گیر دادین، ولش کنین کشتینش!!!
جیهوپ رو به تهیونگ که همچنان به جونگکوک نگاه میکرد گفت: تهیونگ اون ساک سیاهه رو تو بیار
تهیونگ بدون نگاه کردن به جیهوپ گفت: باشه...
جیهوپ اخمی به تهیونگ کرد و پسرها راه افتادند،

جونگکوک در حالی که میخندید به تهیونگ گفت: دوستای باحالی داریاتهیونگ بهش نگاه کرد و جواب نداد، لبخند جونگکوک حذف شد و گفت: چیزی شده؟ تهیونگ فورا لبخند زد و گفت: نه بعد خم شد و ساک سیاهی که جین گفته بود رو برداشت و گفت: بیا بریمجونگکوک با لبخند: بریم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جونگکوک در حالی که میخندید به تهیونگ گفت: دوستای باحالی داریا
تهیونگ بهش نگاه کرد و جواب نداد، لبخند جونگکوک حذف شد و گفت: چیزی شده؟
تهیونگ فورا لبخند زد و گفت: نه
بعد خم شد و ساک سیاهی که جین گفته بود رو برداشت و گفت: بیا بریم
جونگکوک با لبخند: بریم....
توی راه تهیونگ دوباره نگاهش کرد، جونگکوک لبخند میزد و برای اولین بار این لبخند از روی صورتش محو نشده بود، اما سنگینی نگاه تهیونگ رو درک کرد و گفت: چیه؟
تهیونگ اینبار نفس عمیقی کشید و گفت: حالت خوبه؟
جونگکوک: آره چرا پرسیدی؟
تهیونگ: آخه به نظر میاد، ینی نمیدونم ولی انگار زیاد گریه میکنی...
جونگکوک با لبخند: چی؟! نه نه اصلا اینطور نیست، آره قبل از شام گریه کرده بودم چون یاد مادربزرگم افتادم ولی اینطور نیست که بخوام همش گریه کنم...
تهیونگ: پس تو اتاق چشمات میسوخت؟!
لبخند جونگکوک برای چند ثانیه محو شد و بعد دوباره گفت: نه میدونی من راه زیادی رو تا اینجا اومدم احساس تنهایی میکردم وقتی شماها رو دیدم یه خورده احساساتی شدم....
تهیونگ دست به گردن جونگکوک انداخت و بعد گفت: خوبه که خوشحالی ببخشید سوال پیچت کردم
جونگکوک: نه بابا
جیهوپ: رسیدیم
نامجون: مراقب کلید و به کی داد؟
جین: کلید نداد
جیمین: وا پس چرا اینهمه زحمت کشیدیم؟
تهیونگ: بیخیال الان میرم به همون مراقبه میگم
جونگکوک: منم میام
تهیونگ و جونگکوک دور شدند و جیهوپ گفت: این دوتا زیاد تو دهن هم نیستن
جین: واقعا انگار خیلی وقته همو میشناسن
یونگی: بیخیال فکر کنم تهیونگ فقط قصدش کمکه

 تهیونگ دست به گردن جونگکوک انداخت و بعد گفت: خوبه که خوشحالی ببخشید سوال پیچت کردمجونگکوک: نه باباجیهوپ: رسیدیمنامجون: مراقب کلید و به کی داد؟ جین: کلید ندادجیمین: وا پس چرا اینهمه زحمت کشیدیم؟ تهیونگ: بیخیال الان میرم به همون مراقبه میگمجونگکوک:...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جیمین: راست میگه بعدشم پسر خیلی خجالتی و کیوته فکر کنم تهیونگ جذب همین شده...
یونگی با حرص: ع نکنه تو هم جذب همین شدی؟
جیمین: منظورت چیه؟
نامجون: یونگی جیمین فقط....
وسط حرف نامجون یونگی گفت: اره فقط نظرشو گفت....
سکوت برقرار شد و چند لحظه بعد جونگکوک و تهیونگ با خنده به سمت جمع اومدند، اما از سکوت عجیب جمع تعجب کردند، تهیونگ گفت: چیشده؟
یونگی لبخند هیستریکی زد و گفت: هیچی حالا در و باز کن
تهیونگ به جیمین نگاه کرد و بعد جیهوپ گفت: بده کلید و من باز کنم
تهیونگ همین کار و کرد و بعد با ایما و اشاره از جین جریان و پرسید، جین هم اشاره کرد که چیزی نشده، پس از چند دقیقه بچها وسایل ها رو داخل اتاق بردند، جونگکوک قبل از وارد شدن گفت: خیلی ازتون ممنون بچها
جین: میخوای بیاییم کمک، جا به جا کنیم؟
جونگکوک: نه خودم میتونم تا همین جا هم خیلی ممنونم ازتون
جین: هرطور بخوای
جونگکوک: ممنون شب بخیر
جونگکوک در و بست و بچها به سمت اتاق هاشون رفتن، یونگی با خمیازه خفیفی گفت: ای خدا کمر درد گرفتم، لامصب وسایل ضروری شو نیاورده بود که فکر کنم کل خونه شو آورده بود....
جیهوپ: آره ها دقت کردین انگار اسباب کشی کرده بود....
تهیونگ با این حرفها کمی متفکرانه ایستاد و به در اتاق جونگکوک خیره شد، جیمین متوجه ش شد و گفت: تهیونگ برو تو اتاقت یهو مراقب میاد گیر میده....

فیک: جونگکوکWhere stories live. Discover now