پارت پنجاه و نهم

70 14 3
                                    

_آره حتما میرم دیدنش+وایستا_ببین باک برو به همونی که فرستادتت بگو اگر سعی کنه نزدیکم بشه ایندفعه میکشمشباک: دانگ صبر کن یواین گفته پول خوبی میده دانگ با شنیدن این کلمه ایستاد و به سمت باک برگشت و گفت: وای دلم رفت آخه نه اینکه خوش حسابه باک: من نمی...

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.


_آره حتما میرم دیدنش
+وایستا
_ببین باک برو به همونی که فرستادتت بگو اگر سعی کنه نزدیکم بشه ایندفعه میکشمش
باک: دانگ صبر کن یواین گفته پول خوبی میده
دانگ با شنیدن این کلمه ایستاد و به سمت باک برگشت و گفت: وای دلم رفت آخه نه اینکه خوش حسابه
باک: من نمیدونم چه بدهی ای داره ولی گفته پول خوبی میده
دانگ کمی متفکرانه به باک نگاه کرد و بعد نزدیکش شد، یقه ش و گرفت و گفت: برو به رئیست بگو حق کامل منو از پول طلاهایی که دو دره کرد بده بعد بیاد پیشنهاد کار بده وگرنه که اگر یه بار دیگه مزاحم بشی، خونتو میریزم
باک کمی ترسیده نگاهش کرد و بعد گفت: با،،، باشه
دانگ یقه ش رو ول کرد و ازش دور شد....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ترس وحشتناک از فریادهای مادری که هیچ وقت دوستش نداشت دوباره انگار مثل زخم کهنه ای سرباز کرده بود و به جانش افتاده بود،ترسی که با لبخندهای مکرر لی تا زمان مرگش کنترل شده بود و با وجود ساز دهنیش هنوز هم اون ترس رو کنترل میکرد،اما اینبار انگار اون تر...

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.


ترس وحشتناک از فریادهای مادری که هیچ وقت دوستش نداشت دوباره انگار مثل زخم کهنه ای سرباز کرده بود و به جانش افتاده بود،ترسی که با لبخندهای مکرر لی تا زمان مرگش کنترل شده بود و با وجود ساز دهنیش هنوز هم اون ترس رو کنترل میکرد،اما اینبار انگار اون ترس دوباره مهمون قلبش شده بود، بین همهمه و فریادهای پسرها نامجون حواسش به سمتی که ترس و سکوت بهم آمیخته شده بود جمع شد، نگاهی انداخت، جلو رفت و گفت: جونگکوک خوبی؟!
جونگکوک نگاهی به نامجون انداخت، میخواست لبخند بزنه اما نمیتونست، میخواست لبهاش رو تکون بده و بگه چیزی نیست اما نمیتونست، با نگاهی که وحشت زده بود به نامجون خیره شد، نامجون گفت: جونگکوک؟!
اما انگار صدای بلند اتاق بین صدای بلند لیسا که توی خاطراتش موج میزد گم شد(اون کارش اشتباه بوده مامان
+اما لیسا اون از قصد که نکرده فقط ۸ سالشه بچه ست
لیسا: جونگکوک از اتاق بیا بیرون
+سرش داد نزن
لیسا: مامان لطفا
جونگکوک با گریه: لی کمکم کن
لیسا با شدت در رو کوبید و گفت: بیا بیرون
لی: لیسا
جونگکوک با گریه: لی
نامجون تکونش داد و گفت: هی؟!
جونگکوک به سرعت خارج شد، نامجون به جیهوپ نگاهی انداخت و گفت: برو دنبالش
بعد به سمت بچها چرخید و به یونگی گفت: وای بسه
یونگی: باید بگی چرا این رفتارا رو میکنی
تهیونگ: بیخیال شو یونگی
یونگی: ولم کن

فیک: جونگکوکOù les histoires vivent. Découvrez maintenant