پارت سوم

317 31 2
                                    

فکر میکرد، به حرفهای مادرش به حرفهای جیسو، باید یه کاری میکرد، باید میفهمید علت این پدیده چیه، باید کشف میکرد تا بتونه راهی برای آینده این بچه پیدا کنه، لیسا تلاشش رو بیشتر میکرد اما نه برای بچه بلکه برای دینی که به سوهانا داشت، احساس میکرد به بهترین دوستش خیانت میکنه اگه بچه ای که حالا اسم هم داشت رو از خودش دور کنه، با حساش آشنا بود، به نظر طبیعی میومد که اگر بخواد از جونگکوک متنفر باشه، چون تا حالا با یه همچین چیزی مواجه نشده بود، تنها چیزی که درک نمیکرد رفتار مادرش بود، نه اینکه مادرش بی تفاوت باشه اما در حالی که با این موضوع مشکل داشت، بچه رو به خاطرش سرزنش نمیکرد، توی فکر و بود که روی تخت به خودش تکونی داد و به سمت پنجره پیچید، روی میز کنار تخت ورق کاغذ کوچولویی به چشمش خورد، برش داشت و ورق تا شده رو باز کرد نگاهی به اسم نوشته کرد، چانگ مین، از دستش در رفته بود که چقدر از صبح تا حالا به کاغذ نگاه کرده، برای رفتن به سئول با خودش کلنجار میرفت حق داشت، تا حالا انقدر از مادرش دور نشده بود، تا حالا انقدر از محیط کارش فاصله نداشت، هر بار به کاغذ نگاه میکرد استرس میگرفت، روی تخت نشست و اینبار به جای فکرهای هزارتو تصمیم گرفتنش رو استارت زد، صبح روز بعد زودتر از خواب بیدار شد و کارهای آماده کردن صبحونه رو انجام داد، حاضر شد اما قبل از رفتن صدای گریه بچه رو شنید، دست از مرتب کردن خودش کشید و آروم آروم سمت اتاق بچه رفت و از کنار نگاهی به بچه ای که دست و پا میزد و گشنه ش بود انداخت، هرکاری کرد نتونست وارد اتاق بشه، حسش جوری بود که انگار حتی گریه های بچه هم حالش رو بهم میزد، محو تماشا و صدای بلند بچه بود که مادرش داد زد: لیسا بیداری؟
سریع خودش و جمع و جور کرد و به حالت دو به سمت در رفت، لی که لباس خواب بلندش رو مرتب میکرد از در اتاقش خارج شد و گفت: لیسا تو....
اما از صدای بسته شدن در فهمید چه خبر شده، چشم غره ای به سمت در رفت و بعد زود به سمت اتاق بچه رفت...

درسته که از خونه خارج شد اما تمام فکر و قلب و روحش پیش بچه موند، کمی سعی کرد به خودش مسلط باشه برای همین به جیسو زنگ زد: سلامجیسو: سلام لیسا خوبی؟ لیسا: ممنون راستش شماره اون دکتر متخصص آقای چانگ مین رو میخواستم داری؟ جیسو نگاهی به دفتر تلفنش اندا...

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

درسته که از خونه خارج شد اما تمام فکر و قلب و روحش پیش بچه موند، کمی سعی کرد به خودش مسلط باشه برای همین به جیسو زنگ زد: سلام
جیسو: سلام لیسا خوبی؟
لیسا: ممنون راستش شماره اون دکتر متخصص آقای چانگ مین رو میخواستم داری؟
جیسو نگاهی به دفتر تلفنش انداخت و گفت: گرچه اینکار برخلاف سیستم امانتداری هستش ولی تو دوستمی شماره رو اس ام اس میکنم
لیسا: ممنون
سوار تاکسی شد و چند دقیقه بعد شماره روی صفحه موبایلش رو دید که زیرش یه پیام داشت(زیاد پر حرفی نکن) لبخندی زد و پس از مدتی که به محل کارش رسید از تاکسی پیاده شد و یک راست به سمت اتاقش رفت، بدون معطلی با شماره تماس گرفت و پس از کشیدن نفس عمیقی سعی کرد تسلط روی خودش رو دست نده، بعد چند بوق صدای نسبتا لرزش داری گفت: بله؟
لیسا کمی با استرس کنترل شده گفت: سلام ببخشید مزاحم شدم آقای چانگ مین؟
چانگ: بله خودم هستم شما؟
لیسا: من لیسا وون هستم
چانگ با تعجب گفت: شماره شخصیم رو گرفتین میشناسمتون؟
لیسا: نه نه من راستش شمارتون و از دوستم جیسو یون گرفتم براتون آشنا نیست؟
چانگ متفکرانه کمی مکث کرد و گفت: جیسو یون؟!
بعد سریع گفت: آهان جیسو یون روانشناس؟
لیسا: بله
چانگ: شماره من و دادن به شما؟
لیسا: نمیخواست بده ولی من اصرار کردم....
چانگ: خب گوشم با شماست
لیسا: راستش یه مسئله ای برام پیش اومده که باید حتما ببینمتون
چانگ: چقدر اهمیت داره؟
لیسا: اندازه جون یه انسان
چانگ: میتونم وقت بدم نرمالش میشه یک ماهه دیگه
لیسا ناامیدانه چشماشو روی هم فشار داد اما چانگ ادامه داد: ولی اگر میگی انقدر مهمه میتونم بین مریض بهت وقت بدم ولی باید سه شنبه این هفته راس ساعت اینجا باشی
لیسا با خوشحالی گفت: حتما میام ممنونم
چانگ: خوبه پس سه شنبه راس ساعت 10:00 صبح تو دفتر میبینمت....
لیسا: ممنون به امید دیدار
گوشی رو قطع کرد جوری خوشحال بود که انقدر بین دهه ها بدبیاری یه خوش شانسی به سمتش اومده، نمیتونست این فرصت و از دست بده باید می رفت....

فیک: جونگکوکOnde histórias criam vida. Descubra agora