پارت پنجاه و پنجم

78 7 0
                                    

با گوشی توی دستش ور میرفت، دلشوره داشت، نمیتونست بیخیال بشه، میدونست اگر دوستاش بفهمن ممکنه طرد بشه یا اگر نشه تا ابد نمیتونه تو چشماشون نگاه کنه، شماره توی گوشی رو توی گوشی خودش ذخیره کرد، خواست زنگ بزنه اما ضدای تیک تاک ساعت که نصف شب رو نشون می...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

با گوشی توی دستش ور میرفت، دلشوره داشت، نمیتونست بیخیال بشه، میدونست اگر دوستاش بفهمن ممکنه طرد بشه یا اگر نشه تا ابد نمیتونه تو چشماشون نگاه کنه، شماره توی گوشی رو توی گوشی خودش ذخیره کرد، خواست زنگ بزنه اما ضدای تیک تاک ساعت که نصف شب رو نشون میداد اعصابش رو بهم ریخت، احساس میکرد همه چیز دست به دست هم داده تا حرصش و دربیاره، باید یه کاری میکرد، هرطور شده باید برای مخفی کردن این موضوع اقدام میکرد، چون میدونست اگر قضیه فاش بشه حداقل از جانب مردی که دوسش داشت کنار گذاشته میشد، فکر به جدایی ابدی از تنها مردش باعث شد اشکش سرازیر بشه، دست روی دهانش گذاشت سفت موبایل رو توی دستش گرفت، به سوسوی ماه نگاه کرد و با بدنی که میلرزید با هق هق آروم گفت: یونگی یونگی لعنت بهت

چیشده بود؟! داشت به مردش لعنت میفرستاد؟ با فکرهایی که میکرد گاهی تمام حق رو به خودش میداد و یونگی رو سرزنش میکرد، اما در واقعیت میدونست بین دعوای رمانتیک کاپلیشون جیهوپ بی گناه تر از هرکس دیگه ای هست، با به یاد آوردن کاسه سوپ زیر لب گفت: لعنت به ه...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

چیشده بود؟! داشت به مردش لعنت میفرستاد؟ با فکرهایی که میکرد گاهی تمام حق رو به خودش میداد و یونگی رو سرزنش میکرد، اما در واقعیت میدونست بین دعوای رمانتیک کاپلیشون جیهوپ بی گناه تر از هرکس دیگه ای هست، با به یاد آوردن کاسه سوپ زیر لب گفت: لعنت به هر چی سوپ گاوه، لعنت به اون لحظه و اون دارو
انتظار برگشت به عقب انتظار بیهوده ای بود و در کنار همه این لعنتها و سرزنش ها باید نگران جون دشمنشون توی خوابگاه هم می بود، اگر یواین جونش رو از دست میداد، چی میشد؟! قاتل؟ ناامیدی تمام وجودش رو گرفته بود و فکرهای پی در پی راحتش نمیذاشت، تمام دیوارهای زندانی که با یه کاسه سوپ برای خودش درست کرده بود، انگار هر لحظه بلند و بلندتر میشدند، احساس خفگی نه تنها گلوش بلکه تمام وجودش رو گرفته بود، مثل کسی که مواد بهش نرسه بدنش درد داشت و اصلا نمیتونست درست تمرکز کنه، پتو رو روی سرش کشید و به گریه ادامه داد، گرچه خودش رو تنها میدید اما تنها نبود...

فیک: جونگکوکDonde viven las historias. Descúbrelo ahora