پارت پنجاه و هشتم

66 12 6
                                    

_تو،، تو واقعا یادت نمیاد؟!
+برعکس همه چی یادمه باک
باک: ینی،،، همه چی؟!
+آره باک همه چی قیافه اون شیربرنج و دوست دعوایی مامانیش که فکر کردن خیلی زرنگن
باک: خب چرا بهشون نگفتی یواین؟!
یواین بلند شد و ناباورانه با اخم به باک نگاه کرد و گفت: بگم؟! تو منو نشناختی؟! برم عین این بچه سوسولا که گریه میکنن سر هرچیزی بگم دوتا شیربرنج منو زدن ناکار کردن بیایید بگیریدشون
باک: چی میگی یواین رسما سوءقتل بود
یواین بی حوصله دستش رو روی چشمش گذاشت و گفت: هر چی که بود خودم میدونم باهاشون چیکار کنم
بعد از کمی سکوت گفت: برو خوابگاه به دانگ بگو کارش دارم

_تو،، تو واقعا یادت نمیاد؟! +برعکس همه چی یادمه باکباک: ینی،،، همه چی؟! +آره باک همه چی قیافه اون شیربرنج و دوست دعوایی مامانیش که فکر کردن خیلی زرنگن باک: خب چرا بهشون نگفتی یواین؟! یواین بلند شد و ناباورانه با اخم به باک نگاه کرد و گفت: بگم؟! تو...

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

باک: دیوونه شدی؟! حتما
یواین: باک کاری که گفتم و بکن
باک: دانگ سایه تو رو با تیر میزنه میخوایی برم بهش بگم باهاش کار داری؟! عقلتو از دست دادی؟!
یواین: بگو پول خوبی گیرش میاد دانگ بنده پوله
باک: تو روانی ای
یواین دستش رو از روی چشمش برداشت و نیم خیز شد بعد با کلافگی گفت: یا اینکار و میکنی یا گمشو برو نبینمت آدم انقدر ترسو و بزدل میشه؟!
باک: باشه باو گارد میگیره فقط هرچی شد پای خودت
یواین: اوکیه
هر دو با صدای گریه های تو مخی به سمت در نگاه کردند و باک با نفس عمیقی گفت: خدا تو رو از دست لیومی حفظ کنه من رفتم....
یواین به لیومی که وارد میشد نگاه کرد و ناامیدانه سرشو روی بالشت گذاشت و گفت: وای نه....

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

_پاشو بیا سر غذا، دیگه نمیگما+یونگی اون خودش حالش خوب نیست تو چرا گیر میدی؟! یونگی بی اعتنا به حرف گفت: با توام جیمین جیمین از توی اتاق گفت: نمیخورم به کسی مربوط نیست یونگی بلند شد و به سمت اتاقش رفت

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.

_پاشو بیا سر غذا، دیگه نمیگما
+یونگی اون خودش حالش خوب نیست تو چرا گیر میدی؟!
یونگی بی اعتنا به حرف گفت: با توام جیمین
جیمین از توی اتاق گفت: نمیخورم به کسی مربوط نیست
یونگی بلند شد و به سمت اتاقش رفت....
+یونگی وایستا
*نامجون بشین خودشون حرف میزنن حل میکنن
نامجون: تو چرا اینو میگی جین تو میدونی عصبانی شه چیکار میکنه
جین خواست جواب بده که جونگکوک با تعجب گفت: مگه چیکار میکنه؟!
جین: هیچی
نامجون به جین: هیچی؟!
جین با کلافگی به جونگکوک نگاه کرد و گفت: میکشتش

فیک: جونگکوکTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang