پارت نودم

22 6 4
                                    

زیر نور مهتاب توی حیاط خلوت نشسته بود و به حرف معشوقش که حق داشت فکر میکرد، لهش کرده بود، حرف بدی بهش زده بود پیش خودش گفت: لعنت بهت یونگی، نمیتونی یکم زبونت و نگه داری، کوکی راست میگه فقط ادعا اهاز خودش گله داشت و مرد سخت روزهای پر فراز و نشیب حا...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


زیر نور مهتاب توی حیاط خلوت نشسته بود و به حرف معشوقش که حق داشت فکر میکرد، لهش کرده بود، حرف بدی بهش زده بود پیش خودش گفت: لعنت بهت یونگی، نمیتونی یکم زبونت و نگه داری، کوکی راست میگه فقط ادعا اه
از خودش گله داشت و مرد سخت روزهای پر فراز و نشیب حالا چشمهاش نمناک بود و انگار غم عشق بهش غلبه کرده بود،

حالتی کاملا برعکس به این رو تهیونگ تجربه میکرد، چشمش به داروهای دزدی جونگکوک افتاد، حالش انگار بهم میخورد، یک لحظه بدن جونگکوک از نظرش کنار نمیرفت، احساس میکرد فریب خورده، هم حرص میخورد و هم به فکر چاره ای برای دور شدن از معشوقی بود که همین چند سا...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

حالتی کاملا برعکس به این رو تهیونگ تجربه میکرد، چشمش به داروهای دزدی جونگکوک افتاد، حالش انگار بهم میخورد، یک لحظه بدن جونگکوک از نظرش کنار نمیرفت، احساس میکرد فریب خورده، هم حرص میخورد و هم به فکر چاره ای برای دور شدن از معشوقی بود که همین چند ساعت پیش میخواست نگهش داره، دور از چشم مراقبها دارو رو برداشت و به سمت اتاق جونگکوک رفت، در زد، جونگکوک با چشمهای باد کرده از اشک,

حالتی کاملا برعکس به این رو تهیونگ تجربه میکرد، چشمش به داروهای دزدی جونگکوک افتاد، حالش انگار بهم میخورد، یک لحظه بدن جونگکوک از نظرش کنار نمیرفت، احساس میکرد فریب خورده، هم حرص میخورد و هم به فکر چاره ای برای دور شدن از معشوقی بود که همین چند سا...

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

در رو باز کرد و با دیدن تهیونگ و جعبه اخر داروها باتعجب گفت: ته ته؟!
تهیونگ بدون نگاهی بهش گرفته گفت: میشه بیام تو؟!
جونگکوک: اره
کنار رفت و تهیونگ وارد شد، جعبه کوچیک دارو رو روی میز کنار تخت گذاشت و گفت: ببین کوکی من ععع،،،  من تا حالا همچین چیزی ندیده بودم و خب تو هم بهم نگفتی...
وسط حرفش جونگکوک بهش نزدیک شد و گفت: ته ته گوش کن...
با دیدن فاصله گرفتن تهیونگ حرفش رو نگه داشت و با بغض پرسید: از من میترسی؟!
تهیونگ در حالی که اصلا نگاهش نمیکرد کلافه گفت: بحث ترس نیست، ببین خب این مسئله بزرگیه میدونی ببین ما با هم خب رابطه داشتیم تا جایی....
جونگکوک با بغضی که کنترل میکرد تاییدش کرد، تهیونگ گفت: تو که از رابطمون به کسی چیزی نمیگی؟!
جونگکوک با تعجب بهش نگاه کرد، تهیونگ نگاهی گذرا بهش انداخت و سرد گفت: بحث ناراحت شدن باشه کوک من باید ناراحت بشم نه تو ...
جونگکوک با تعجب: تو؟!
تهیونگ: پنهان کردی!
جونگکوک: مجبور بودم
تهیونگ با حرص: به چی؟! من که گفتم راستش و بگو نگفتم؟!
جونگکوک: میگفتم میموندی؟!
تهیونگ نیشخند تلخی زد و گفت: چرا حس گناه بهم میدی؟!
جونگکوک: اینطور نیست
تهیونگ با حرص: همینطوره اونی که مقصره تویی!!

فیک: جونگکوکDonde viven las historias. Descúbrelo ahora