پارت شصت و نهم

40 6 3
                                    

به افراد داخل اتاق جیهوپ کمی بعد یونگی هم اضافه شد، جونگکوک به پسرها نگاه کرد، همه اینجا بودن، همه دور جیهوپ مثل پروانه میچرخیدن، همه سعی داشتند بهش آرامش بدن، هیچکس براش تنهایی جیمین مهم نبود، همه سعی داشتند جیهوپ بخنده، هیچکس براش فشار روانی روی...

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

به افراد داخل اتاق جیهوپ کمی بعد یونگی هم اضافه شد، جونگکوک به پسرها نگاه کرد، همه اینجا بودن، همه دور جیهوپ مثل پروانه میچرخیدن، همه سعی داشتند بهش آرامش بدن، هیچکس براش تنهایی جیمین مهم نبود، همه سعی داشتند جیهوپ بخنده، هیچکس براش فشار روانی روی جیمین مهم نبود، جونگکوک به سمت در رفت و بدون اینکه کسی متوجه بشه خارج شد، توی راه تا اتاق جیمین به فکر تنهایی خودش بین بچهای مدرسه افتاد، طعم تنهایی رو چشیده بود و حالا طاقت نمیاورد کسی مثل خودش این حجم از طرد شدن رو تحمل کنه، کمی بعد به اتاق جیمین رسید، در زد اما کسی جواب نداد خواست دوباره در بزنه اما قبل از در زدن صدای گریه های جیمین رو شنید، جلوی در اتاقش نشست و گفت: میدونم دلت شکسته ولی تنهایی هیچی رو درست نمیکنه...
جیمین با شنیدن صداش گریه شو متوقف کرد و به سمت در رفت، جونگکوک به محض دیدنش از جا بلند شد و گفت: میتونم بیام تو؟!
جیمین کنار رفت و پس از داخل شدن جونگکوک گفت: یونگی گذاشت بیایی؟!
جونگکوک لبخندی زد و گفت: من هنوز به اون حدی نرسیدم که بتونم از کسی اجازه بگیرم، میدونی جایگاهم زیاد محکم نیست
جیمین: تهیونگ چی؟!
جونگکوک: همه دور جیهوپ بودن حواسشون نبود
جیمین با همون هق هق گریه: شاید ازت ناراحت بشن
جونگکوک: هیچکس ازم ناراحت نمیشه
جیمین با بغضی که داشت به سمت تختش رفت و نشست، جونگکوک رو به روش زانو زد و گفت: با حرفاش قلبتو شکوند؟!
جیمین بدون پاسخ دادن نگاهش کرد و جونگکوک ادامه داد: یونگی رو میگم
جیمین با بغض گفت: من قلب شکوندم
جونگکوک: تو که واقعا نمیخواستی آسیبی بهش بزنی
جیمین با گریه های ریزی که سعی داشت کنترلشون کنه گفت: ولی کارم درست نبود
جونگکوک: ولی به نظر اونا تند رفتن
جیمین: اونا حق دارن
جونگکوک کمی بهش نزدیک شد و گفت: میتونی وقتایی که خیلی تنهایی رو من حساب کنی باشه؟!
جیمین نگاهش کرد و جونگکوک گفت: تنهایی گریه نکن، بگو منم بیام خب؟!
جیمین از کیوت شدن جونگکوک خنده ش گرفت و وسط گریه خندید، جونگکوک دستش رو روی دست جیمین گذاشت و گفت: من میدونم طرد شدن ینی چی، و میتونم همراه خوبی باشم
بعد کمی مکث کرد و گفت: البته فکر کنم
جیمین: ممنون

 جیمین با شنیدن صداش گریه شو متوقف کرد و به سمت در رفت، جونگکوک به محض دیدنش از جا بلند شد و گفت: میتونم بیام تو؟! جیمین کنار رفت و پس از داخل شدن جونگکوک گفت: یونگی گذاشت بیایی؟! جونگکوک لبخندی زد و گفت: من هنوز به اون حدی نرسیدم که بتونم از کسی ...

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.
فیک: جونگکوکWo Geschichten leben. Entdecke jetzt