پات شصت و یکم

50 6 4
                                    

سر درد شدیدی داشت، دست به صورتش زد و همانطور که چشماش بسته بود بلند شد،کمی چشماش رو مالید و بعد با دید تار و ضعیفی که داشت شروع به شناختن موقعیتش کرد، انگار یک وزنه ۲۰ کیلویی روی بدنش انداخته بودند، بلند شدن براش سخت بود، دست به شاخ و برگ بوته گرف...

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

سر درد شدیدی داشت، دست به صورتش زد و همانطور که چشماش بسته بود بلند شد،کمی چشماش رو مالید و بعد با دید تار و ضعیفی که داشت شروع به شناختن موقعیتش کرد، انگار یک وزنه ۲۰ کیلویی روی بدنش انداخته بودند، بلند شدن براش سخت بود، دست به شاخ و برگ بوته گرفت و به سختی بلند شد،  انگار که فراموش کرده بود چرا اینجاست! نصف صورتش پوشیده از گل باغچه بود و پاهاش به شدت سنگین شده بودند، نگاهی به در خروجی کرد، و بعد نگاهش رو به سمت خونه دریایی برگردوند، دستی به سرش کشید و شوکه کمی به اطرافش نگاه کرد و در آخر برای گرفتن پاسخی به سمت خونه حرکت کرد، اما با برداشتن یک قدم به شدت زمین خورد،حس فلجی ای که داشت بغض کوچیکی رو مهمون گلوش کرد،چشمهاش پرشد و کمی ناامیدانه به خانه دریایی نسبتا بزرگ متل نگاه کرد،نفس کشیدن براش سخت شده بود، بین طوفانی که هر لحظه شدتش بیشتر میشد خودش رو تنها دید اما باز هم سعی کرد از جاش بلند بشه، هر طور که بود حتی شده آروم آروم قدم برداشت و به سمت خونه حرکت کرد.....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

_نمیشه بیشتر از این بریم جلو باید صبرکنیم طوفان تموم بشه...
کمی به اطراف نگاه کرد و بعد گفت: جونگکوک بیا اینجا پناه بگیریم زیر این یه تیکه چوب جای خوبیه...
جونگکوک پاسخی نداد و همراهیش کرد زیر تکه چوبی که نزدیک خونه دریاییشون بود پناه گرفتند، انتظار برای به پایان رسیدن طوفان کمی طولانی به نظر میرسید، جونگکوک با چشمانی که پر میشد از اشک نگاهی به مردی که انگار تو دردسرش انداخته بود کرد، ترس توی صورتش، احساس سرمایی که توی چهره ش داشت،همه و همه برای اینکه خودش رو سرزنش کنه کافی بود، با بغض که گوشه های لبش رو وادار به خمیدن میکرد گفت: ته،،، تهیونگ
تهیونگ نگاهش کرد و با صورت و چشمی که حالت سوالی داشت منتظر ادامه حرفش موند اما جونگکوک با بغضی که حالا شکسته شده بود به سمت رفت و بغلش کرد و گفت: معذرت میخوام
تهیونگ دستاش رو با کمی تعجب دور کمر جونگکوک حلقه کرد و گفت: چرا معذرت میخوای؟! 
جونگکوک بدون اینکه پاسخی به سوال تهیونگ بده دوباره تکرار کرد: معذرت میخوام
حس سرمایی که از طوفان چند دقیقه به وجود اومده بود وجودشون رو به لرزه انداخت، تهیونگ حلقه دستاش دور کمر جونگکوک رو محکمتر کرد و سرش رو لای گردن جونگکوک کرد، جونگکوک بدون مقاومتی با اشکی که میریخت محکم بغلش کرد و چشمهاشو از حس گرمای صورتی که روی گردنش بود بست....

فیک: جونگکوکWo Geschichten leben. Entdecke jetzt