_بهش نمیومد یه همچین آدمی باشه
+هه از رو ظاهر که نمیشه فرشته خو بودن یا شیطان صفتی یه آدم و تشخیص داد ساده ایا
سکوت
+حالا با کی اومده بود؟
_ با اون خیره همونی که واسه بچها هر دفعه اسباب بازی میاره
+فهمیدم کیو میگی یون پارک دیگه
_آره
+اون اسمشو میدونست؟
_ نه بابا همون دیشب ازش پرسیدم وقتی دنباله زنه داشتیم میگشتیم
+به پلیس بگیم؟
_چی بگیم؟ بگیم مادرش گم شده؟ یا بچه چند ماهه گم شده؟
+ولی هیونجین باید به یکی بگیمهیونجین در حالی که به بچه نگاه میکرد با نفس تاسف باری که میکشید گفت: تو این 30 سال مدیریتم یه همچین چیز وحشتناکی ندیده بودم....
چند لحظه سکوت برقرار شد و هیونجین به سمت میزش رفت و با تاسف بیشتری گفت: دیده بودم که بعضا بچها رو تو سطل زباله یا چبدونم جلوی در خونه افراد ثروتمند میزارن و میرن، اما تا حالا ندیده بودم کسی با پای خودش بیاد اینجا بچه رو بزاره در بره، میتونست حداقل حرف بزنه میدونی چی میگم سوهین؟
سوهین نزدیکش شد و بعد روی صندلی کناری میز نشست و گفت: میدونم ولی کاریه که شده الان باید به فکر این باشی که کارای قانونیش و بکنی
هیونجین: اره ولی باید فردا برم چون سایت بسته ست مدیر ثبت اسناد هم فردا میاد جلسه کاری رفته....
سوهین به بچه نگاهی کرد و در حالی که روزنامه رو از روی میز برمیداشت گفت: عین فرشته ها خوابیده نگاش کن...
هیونجین: الان آره
سوهین با تعجب گفت: الان؟!!!
هیونجین: آره دیشب کلی بی تابی کرد حتی شیر هم نمیخواست
سوهین دوباره به بچه نگاه کرد و گفت: بیچاره مادرشو میخواد
هیونجین نفس عمیقی کشید و در حالی که گوشه چشمش تر میشد گفت: آره مادرش، مادر....در کشاکش و دل نگرانی مدیر پرورشگاه، لیسا به سمت فرودگاه روانه میشد و پشت سر بچه دوست صمیمیش رو جا میذاشت، براش اهمیت داشت اما از طرفی تفاوت های بچه باعث حالت دفاعی دربرابرش میشد، گاهی ازش متنفر بود و گاهی ازش میترسید و حالا تصمیم گرفته بود که عادی زندگی کنه، توی فرودگاه روی صندلی انتظار نشسته بود، بلندگوی فرودگاه شماره پرواز رو اعلام کرد و لیسا به همراه بقیه مسافرها بلند شد تا به سمت ورودی پرواز بره، اما همینکه بلند شد، گوشیش زنگ خورد و چون مشغول دادن مدارک بود به اسم تماس گیرنده نگاه نکرد و جواب داد: بله؟
_هی لیسا چطوری؟ داری برمیگردی؟
با شنیدن صدای مادرش چشماش رو روی هم فشار داد، نمیخواست با مادرش حرف بزنه و ترجیح میداد رو در رو باهاش مواجه بشه تا بتونه قضیه بچه رو راحتتر بگه، اما دیگه چاره ای نداشت همزمان که از کنترل فرودگاه رد میشدجواب داد: آره مامان دارم برمیگردم
لی هیونگ: خوبه خیلی هیجان زدم
لیسا: چرا؟
لی: برای جونگکوک از این کالسکه های آبی گرفتم که خیلی بزرگ و جاداره میخوام وقتی میرم باهاش بازار یا جایی پیش زنای همسایه پز بدم، وای نمیدونی چقدر....
لی تعریف میکرد و لیسا گریه میکرد، چند قدم مونده به ورودی محوطه پرواز برای سوار شدن، ایستاد با گریه و بغض به حرفهای مادرش گوش میداد، مادر میگفت و لیسا همچنان به در ورودی نگاه میکرد و اشک میریخت، با صدای هیجانی لی لیسا برگشت و به پشت سرش نگاه کرد، احساس کرد حالا میخواد برگرده، مامور هدایت پرواز جلو اومد و گفت: خانوم حرکت کنید وقت تنگه...
لیسا نگاهش کرد و مامور گفت: مشکلی پیش اومده؟
لی از پشت گوشی صدای مامور رو شنید و گفت: لیسا اونجا چه خبره؟ اوضاع خوبه؟
لیسا ورا به مادرش گفت: آره مامان نگران نباش بعدا باهات تماس میگیرم فعلا
و در حالی که مادرش مشغول حرف زدن بود گوشی رو قطع کرد و به سمت پرورشگاه رفت، توی اتوبوس همش به این فکر میکرد که به مدیر پرورشگاه چی بگه!! اما دیگه دل و زده بود دریا، انگار گفته بود به جهنم اگه بخوان بازخواستم کنن برعکس همیشه انگار ذوق داشت تا بچه رو ببینه ولی نمیدونست که کار سختی داره....
KAMU SEDANG MEMBACA
فیک: جونگکوک
Fiksi Penggemarاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...