ᬊᬁ15: Best time

1.7K 351 74
                                    

Jungkook's P.O.V:

_ نگفت برای چی؟
برای بار هزارم، ازم پرسید و من بالا تنه ام رو سمتش چرخاندم.

به چهره مضطربش لبخندی زدم و صورت اصلاح شده اش رو نوازش کردم:
_ چیزی نیست عزیزم....فقط قراره برم ببینم پدر چیکارم داره.
_ خب نگفت چیکار داره؟

صورتش رو قاب گرفتم و با انگشت شَستم گونه اش رو نوازش کردم:
_ چرا اینقدر نگرانی ته؟
_ آه....یه حس بدی دارم....
با اطمینان بهش لبخند زدم و بوسه نرمی به گونه اش تقدیم کردم و صورتم رو همون جا نگه داشتم:
_ نگران نباش آلفای من. باشه؟
رایحه ام رو توی ماشین پخش کردم و دیدم که بدن منقبض اش، آروم گرفت:
_ باشه بیبی چِری

اون هم متقابل بغلم کرد و بینی اش رو به گردنم کشید. رایحه تلخ شده اش، کم کم به حالت طبیعی برگشت.

و حالا نوبت من بود که زیر تمام حرف های دلگرم کننده ام بزنم و به نگرانی اجازه بدم مثل پیچک دور قلب ام بپیچه و ضعیفم کنه.

پدر معمولا هیچ وقت منو به محل کارش صدا نمیکنه.
مدام ذهنم سمت اون آلفای حقیقی میرفت که مادر بهم معرفی کرده بود.
پدرم قصد نداشت که جلوی تهیونگ، یه آلفا برای زندگی مشترکم معرفی کنه؟!

فقط با تصور اون لحظه، لرزی از بدنم گذشت که حتی تهیونگ هم متوجه اش شد.
_ سردته؟!
_ نه...

نگاه نگران و شکاکش روی چهره مضطرب ام چرخید و در آخر با ابرو هایی که به پایین حلال گرفته بود، بار دیگه محکم بغلم کرد.

هنوز چیزی مشخص نشده و واقعا نمیدونم چرا هر دومون تا این حد آشفته و نگرانیم.
کاش شهامت داشتم که تهیونگ رو به عنوان آلفام و جفتم به خانواده ام معرفی کنم.

هرچند که از الان میتونم جواب بدون تامل و قاطع شون رو حدس بزنم.
یک "نه" کوبنده و مطمئن!
و یک "دلیل" برای این "نه" بی رحمانه، که حتی شنیدن این دلیل از خود جواب اصلی زجر آور تره!

و من مسلما هیچ وقت قرار نبود تهیونگ رو در مقابل این جواب لعنت شده قرار بدم.
اونم در حالی که حرفی برای گفتن نداره و با سری پایین افتاده مجبوره به حرف های بُرنده شون گوش بده!

مجبوره به ایسته و اجازه بده غرور و شخصیتش توسط یک آلفای پیر شکسته بشه!
و احتمالا بعد از شنیدن این جواب، مجبوره شغلش هم از دست بده!

نه!

من هیچ وقت نمی‌ذارم اون لحظه فرا برسه!

اونقدر افکارم درگیر این تصورات نفرین شده بود که متوجه نشدم که چطور رایحه تلخ و زننده ام داره فضای ماشین رو توی خودش غرق میکنه، جوری که راننده هم متوجه اش شده و هرازگاهی با نگرانی از آینه داخلی ماشین سعی میکنه عقب رو دید بزنه.

_ چری؟
با صدای دلواپس تهیونگ، بلخره از اون خلسه خفقان آور خارج شدم و نگاه سردرگمم روش نشست.
_ چی شده کوکی؟ رایحه ات کل ماشین رو گرفته..!
هول کردم و سعی کردم با تنفس منظم، خودم رو کنترل کنم و آرامشم رو بدست بیارم.
_ مطمئنی چیزی نیست قلبِ من؟
سری تکون دادم که ماشین مقابل دادسرا توقف کرد.

Love me [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now