ᬊᬁ41: Strong fist

1.5K 331 154
                                    

Writer's P.O.V:

به جیمین گفته بود که تا یک ساعت دیگه کارش تموم میشه میتونه با امگا وقت بگذرونه.

و حالا یونگی اینجاست؛
در حالی که ساعت از دستش در رفته و کمر و باسنش بخاطر ساعات طولانی که پشت میز و لپ‌تاپش نشسته، به درد اومده.

محکم پلک هاش رو روی هم فشرد و دست از کار کشید.
عینکِ طبیش رو از روی صورتش برداشت و با انگشت هاش مشغول ماساژ دادن یه چشم های دردمندش شد.

تنها انداختنِ نگاهی سَرسَری و کوتاه به ساعت کافی بود تا با چشم هایی گرد شده بار دیگه با دقت به عقربه های ساعت دیواری نگاه کنه.
سه ساعت گذشته بود و ایده ای نداشت که جیمین الان داره چیکار میکنه...

فورا از پشت میز بلند شد و سمت سالن رفت.
جیمین نبود
اتاق خواب رو چک کرد
بازم نبود....

در آخر با تردید، در اتاق جونگکوک رو باز کرد و با صحنه ای که دید، ابرو هاش لحظه ای بالا پرید. ولی سپس لبخندی مهربون روی چهره خسته اش نقش بست.

پاورچین پاورچین به تخت خواب نزدیک شد و از بالا به جیمین و جونگکوکی که در آغوش همدیگه خواب بودن، نگاه کرد‌.
آروم ملحفه رو روشون کشید و برای آخرین بار نگاه شون کرد.

سمت میز غذاخوری-که حالا به میز کارش تبدیل شده بود-رفت و هنوز اقدامی برای نشستن نکرده بود که گوشی جیمین زنگ خورد.
کمی این پا و اون پا کرد و در آخر با تردید گوشی رو برداشت.

"دیک هد"

اخمی از کنجکاوی کرد؛ دیک هد دیگه کیه؟

_ بله؟
_ جیمین شی؟
_ مین یونگی ام....جیمین دستش بنده.
_ اوه....
_ شما؟
_ تهیونگ....کیم تهیو-
_ میشناسمت
_ ....پس میتونم بیام اونجا؟ میخوام جونگکوک رو ببینم.
_ جیمین نمیذاره
_ .....
_ ولی...میتونم یه موقعیت برات جور کنم که بیای
_ واقعا!!؟
_ اوهوم. بلخره باید همدیگه رو ببینید. اینطور نیست؟
_ چرا هست!
_ خب....پس هر وقت بهت خبر دادم، میتونی بیای و جونگکوکی رو ببینی
_ ممنون!

با لبخندی از جنس رضایت، گوشی رو کناری گذاشت و سمت میز برگشت.
اگه قرار بود منتظر اجازه جیمین بمونن، این دو نفر هیچ وقت قرار نبود همدیگه رو ببینن.
یونگی حاضر بود مثل یک فرد نیکوکار این دوتا بچه رو بهم دیگه برسونه.

قبلش؛ باید یه جوری جیمین رو از خونه میکشید بیرون.

.
.
.
.

وقتی پیام یونگی به دستش رسید، سریع آماده شد تا به دیدن بیبی چریش بره.
دیگه معلوم نبود کی میتونه از نبود اون امگای زورگو استفاده کنه!
سر وقت باید حسابی از یونگی تشکر میکرد!

طرفی دیگه؛ یونگی و جیمین سوار ماشین بودن و به مقصدی مجهول می‌روندن.
_ نگفتی کجا داریم میریم. کوکی تنهاست.
_ فقط چند ساعته
جیمین خمیازه دیگه ای کشید و سری تکون داد. ولی دوباره پرسید:
_ ولی نگفتی کجا

Love me [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now