ᬊᬁ67: Sense of danger

1.5K 362 260
                                    

Jimin's P.O.V:

گرمای تابستون، نرم نرمک داشت به جوِ خنک بهار قالب میشد.

و من به شدت ازش متنفر بودم!

ترجیح میدادم با پیژامه و تاپ توی برف پروانه بزنم، ولی یک دقیقه توی هوای تابستون نفس نکشم!

با این حال، میتونستم اعتراضی به تابستون بکنم؟
اون جنده شب‌کار فقط شدت گرماش رو زیاد میکرد!

_ چی می خوری وانیل؟
با شنیدنِ سوال یونگی از کنار دستم، از افکارم به بیرون پرت شدم.
آلفام نگاهی به لیست کافه تریا کمپانی انداخت و منتظر سفارشم موند.

_ یه چیزِ سرد! میخوام دندون هام یخ بزنه!
سری برام تکون داد:
_ اون جوری اذیت میشی.....دوتا آیس آمریکانو لطفا
جمله دوم رو خطاب به باریستا گفت و منو سمت میزی راهنمایی کرد که به اسپیلت نزدیک تر بود.

_ گفتم یه چیزه یخ میخوام
_ آیس.آمریکانو....اسمش روشه وانیل
مردمک هام رو چرخوندم که ناگهان چشم هاش گرد شد و به ضرب به طرف راست برگشت.
متعجب از حرکاتِ عجیبش، مسیر نگاهش رو دنبال کردم و به تیمِ هوسوک رسیدم.

چیهِ همکار هاش اینقدر شوکه کننده بود که اینطور شگفت زده داشت به اون سمت نگاه میکرد...؟!

طولی نکشید که دختری از بین اون جمع، با سوال سمت یونگی برگشت.
یه طوری که انگار بهش الهام شده بود....
برای ثانیه های متوالی به چشم های همدیگه خیره شدن و این حین، گره بین اَبرو هام سفت و سفت تر میشد.

در آخر اون دختر با خجالت و ناز، نگاهش رو از یونگی دزدید و سمت بقیه برگشت-

الان چی شد؟!

با اخمی غلیظ نگاهم رو از پشت اون دختر مجهول گرفتم و به چهرهِ بُهت زده یونگی دادم.
_ یون...

لعنت بهش، احساس خطر میکردم!
اون دختر کی بود که اینقدر ناگهانی هوش و حواس آلفام رو مختل کرده بود؟!

با شنیدنِ صدای معترض و عصبیِ من که پوششی برای ترس و نگرانیم بود، با کمی تاخیر نگاهش رو به زور از اون دختر جدا کرد و به من داد.
دیدنِ چهره اخمو و ناراضیِ من براش کافی بود تا با گیجی پلک بزنه و ثانیه ای بعد به خودش بیاد.

_ معذرت میخوام عزیزم...
_ میشناسیش؟
_ ها؟....ن..نه
نگاهم رنگ دلخوری گرفت و شونه هاش با شرمندگی آویزون شد:
_ میدونی که بهت دروغ نمیگم؟ من نمی شناسمش....

سری تکون دادم و نگاهم رو به دستمال روی میز دادم.
_ هی بیبی.....الان قهر کردی؟
با حرص نگاهی بهش انداختم و دوباره به دستمال خیره شدم.
قبل از اینکه یونگی بتونه چیزی اضافه تر بگه، هوسوک با سرخوشی بهمون نزدیک شد:
_ هی عاشق پیشه ها!

نگاهِ خشمگین از یونگیم رو به هوسوک دادم و اون بتا قدمی عقب رفت:
_ هوی هوی...من همین الان اومدم سمتت و این نگاه برای چیه؟؟
یونگی پیش دستی کرد و صادقانه گفت:
_ از دست تو ناراحت نیست....
_ بازم خرابکاری کردی مَرد؟ کمتر دونسنگم رو اذیت کن! پسش میگرما

Love me [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now