Jimin's P.O.V:
تصمیماتی که از سر ناچاری و اجبار گرفته میشن، جوری روند زندگی و آرامش اعصابت رو به بازی میگیرن که باعث میشن روزی هزاران مرتبه با خودت بگی که: چرا این کارو کردم؟!
این دقیقا وضعیت زندگی من بعد از قبول کردنِ مسئولیتِ لاپوشانی خراب کاری دولت مردِ کشورم بود!
حس میکردم که هیچ جوره نمیتونم از این باتلاقی که خودم با پاهای خودم داخلش قدم برداشتم، خارج بشم.
نکته آزار دهنده ماجرا این جا بود که همه آشنا هام، پشتم ایستاده بودن و غرق شدنم رو تماشا میکردن.
همه چی غیر قابل تحمل تر میشد، وقتی که وونهو کنار باتلاق نشسته باشه و با حرکات و حرف هاش، اذیتم کنه.حتی هنگام نابودی هم آرامش نداشتم!
این قضیه قرار بود فقط یه قرارِ فیک باشه. ولی اون آلفا داشت جوری رفتار میکرد که انگار واقعا بین ما دوتا خبر هایی بود که من هنوز مطلع نشده بودم!
چرا که عکس من و خودش رو توی صفحه شخصیش که توسط میلیون ها نفر دنبال میشد، پست کرده بود.
هر روز برام گل میفرستاد و این دسته گل های با شکوه و بزرگ، دقیقا جلوی چشم تمامی کارکنان رد میشد تا به اتاق من برسه.نکنه باورش شده بود که باهاش قرار میذارم؟!
باید براش شفاف سازی میکردم که رابطه لعنتی بین ما کاملا ساختی و فیکه!
خوشبختانه یا متاسفانه، قبل از اینکه من بخوام اقدامی برای دیدنش بکنم، خودش به کمپانی اومد.
جینیانگ پشت میز نشسته و مشغول پوست کندن سیب قرمز رنگی بود. منم کنار میز ایستاده بودم و منتظر بهش نگاه میکردم تا شاید چند قاچ از اون سیب تازه سهم من بشه.
_ فقط دوتا
جینیانگ وقتی نگاه مظلوم منو دید، بهم وعده داد و من تند تند سری تکون دادم و حرفش رو زمزمه کردم.چند تقه به در اتاق خورد و بعدش این وونهو بود که وارد شد.
_ سلام عزیزم
با لبخند سمتم اومد و منِ متعجب رو در آغوش کشید.جلوی منجیر و بادیگاردم نمی تونستم یه مشت محکم توی صورت بکوبم!
پس گذاشتم منو برای چند ثانیه بین بازو هاش داشته باشه._ این جا چیکار میکنی؟
_ دلم برات تنگ شده بود
لبخندم رو روی صورتم نگه داشتم.
_ میشه ما رو تنها بذارین؟
وونهو خطاب به بقیه گفت و جینیانگ نگاهی به سیب هاش انداخت و سری تکون و نیک رو همراه خودش به بیرون برد._ اینجا چیکار میکنی؟!
این دفعه دیگه سعی نکردم لحن حرصی و خشمگینم رو کنترل کنم.
اون کوتاه بهم خندید و موهام رو نوازش کرد._ گفتم که دلم برات تنگ شده بود، جیمین
نفسم رو با خنده اش کوتاه بیرون دادم و سرش غریدم:
_ مثل اینکه باورت شده رابطه داریم؟!
_ مگه نداریم؟
_ چی؟!
_ کل دنیا فکر میکنن ما تو رابطه ایم. پس خودمون چرا قبولش نکنیم؟
سمتم قدم برداشت و منو بین خودش و میز، حبس کرد.
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...