Writer's P.O.V:
با حس کردن روشنایی روز، با خستگی چشم هاش رو باز کرد. تنها چند ساعت تونسته بود بخوابه و همون چند ساعت هم کمکی به رفع خستگیش نکرده بود.
به علاوه سردرد خفیفش بهش یادآوری میکرد که باید تا چند دقیقه دیگه دمنوش بابونه اش رو بخوره.
_ کاش وقتی از اتاق بیرون رفتم، یونگی برام دمنوش آماده کرده باشه....ولی این امکان نداشت.
نه تا وقتی که دیشب اونقدر ناجور با یونگی بحث کرده بود.
باید امروز با آلفاش حرف میزد و وضعیت داغون بین شون رو سر و سامان میداد.
نمیتونست اجازه بده این بحث و دلخوری بیشتر از این کِش پیدا کنه.
پس با همین هدف، تخت خواب و رها کرد.از طرفی دیگه، توی اتاق بغلی هم زیاد شرایط جالب نبود. چرا که یونگی با درد شونه اش از خواب بیدار شده بود.
از آخرین باری که این درد لعنتی بهش تحمیل شده بود، زمان زیادی میگذشت.
دردی که بخاطر عمل شونه اش در نوجوانی بود و آلفا چند سالی میشد که دیگه حسش نکرده بود.ولی الان از شدت درد نزدیک بود اشکش در بیاد!
مگه دیشب چقدر بد خوابیده بود؟!سر جاش نشست و با چهره ای مچاله، شونه چپش رو مالید تا شاید بتونه از حجم دردش کم کنه.
اونقدر درگیر دردِ شونه و شقیقه هاش بود که برای چند لحظه کوتاه به کل موضوع بحث دیشب رو به فراموشی سپرد.
شاید باید مسکن میخورد؟
حتما جیمین چیزی داشت که بهش بده.با یاد آوری امگای وانیلی، تمام ثانیه و دقایق دیشب با دور تند توی پس زمینه ذهنش پخش شدن.
اخمی کرد و از سر جاش بلند شد تا طبق عادت هر روزش صبحانه و دمنوش بابونهِ جیمین رو آماده کنه.با ذهنی درگیر و حواسی پرت، با دستِ آزادش، بابونه ها رو توی قوریِ چینی ریخت و به کانتر تکیه داد و به شعله گاز خیره شد تا آب داخلِ کتری جوش بیاد.
اما بازم صحنه ها و گفت و گوی دیشبش با جیمین، توی مغزش اکو شد.
با خشم نگاهش رو به قوری داد.
اصلا چرا باید به خودش زحمت میداد و با دردش، دمنوش بابونه امگا رو آماده میکرد؟!_ خفه شو یونگی! اگه دمنوش رو نخوره کل روز رو با سر درد سپری میکنه!
آهی برای قلب مجنونش کشید که هنوزم نگران دردکشیدن مو وانیلی بود.اما، جیمین چند دقیقه ای میشد که در سکوت، کمی دور از آشپزخونه ایستاده بود و به دستِ یونگی که محکم مشغول مالیدن شونه اش بود، نگاه میکرد.
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...