ᬊᬁ16: I lost him

1.7K 379 145
                                    

Jimin's P.O.V:

زمانی متوجه ارزش یک چیز میشی که از دستش بدی.
تا قبل از نبود اون، حتی کوچک ترین توجهی بهش نمیکردی و حتی متوجه حضورش هم نبودی!
اما کافیه که از دستش بدی، اون وقت تا مدت ها باید حسرتِ نبودش رو به دوش بکشی....

بعد از اون بحثِ ناجوری که با اون آلفا راه انداخته بودم، فاصله ای بین مون ایجاد شده بود که، باعث شد از خودم بپرسم: همه این ها همش بخاطر حرف های منه؟!

کلمات واقعا قدرتمند اند....

اون لحظه، نزدیک ترین محرک برای تخلیه احساساتم....یونگی بود.

قبول دارم که اصلا رفتار و حرف هام درست نبود و به احتمال قوی، باعث ناراحتی اون آلفا شده بودم.

بعد از اینکه آروم گرفتم، گوشه ای نشستم و به حرف ها و چهره یونگی عمیقا فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که اصلا حق اون مرد نبود تا بخواد اینطور خورد بشه!

حقش نبود تا عقده حرکات دیگران رو روی اون خالی کنم...

ولی لعنت بهش...!

من حتی فکرش هم نمی‌کرد اون جواب مثبت به سوالی که رو هوا و از سر خشم و نارحتی پرسیده بودم، بده!

پس اون واقعا از من خوشش می اومد؟!

هرچند اگه تو یک موقعیت دیگه بود، من بازم جواب منفی بهش میدادم. ولی حداقل با شدت کمتری....

با تمام این ها، اون بازم حواسش بهم هست.
محبت هاش رو غیر مستقیم و از طریق واسطه بهم ابراز میکنه.

یعنی با اینکه ازم رنجیده و دلخوره، ولی بازم داره بهم عشق میورزه؟!

من، واقعا تحت تاثیر این حرکات قرار گرفتم-

هرچند اینکه دیگه خودش شکلات های فندوقی رو بهم نمیده، یا دیگه برام دمنوش آماده نمیکنه، ناراحت کننده ست.

ولی من هنوزم تو شرایط ناخوش شکلات مورد علاقه ام رو دریافت میکنم. شکلاتی با این پیام: "اینو یه آقایی داد تا بهتون بدم"
و هر بار که من اون شکلات رو میگرفتم، مردمک هام به صورت خودکار دنبال فرستنده اصلیش میگشت، و هربار هم شکست میخورد.....

یونگی واقعا داشت تلاش می‌کرد تا ازم دور بمونه...

جوری که تنها جایی که میتونستم برای لحظات کوتاهی ببینمش، سر عکس برداری بود. چرا که اون خودش شخصا به محل کارش می‌اومد و بعد از اتمام کارش، خودش هم میرفت!

امروز خیلی سعی کردم تا یه گوشه اون آلفای فراری رو گیر بندازم ولی توی یک پلک زدن، مثل ماهی از توی مشتم لیز میخورد!

لعنتی اون خیلی چابک و تیز بود!
ولی تا کی میخواست فرار کنه؟!

این مسئله بدجور داشت روی اعصابم میرفت و آزارم میداد!

_ پس یونگی کجاست؟!
وقتی برای بار چندم جین‌یانگ تنها وارد ون شد، با حرص ازش پرسیدم.
اون بتا همون طور که با تعجب نگاهم میکرد، با تردید روی صندلی نشست و لبش رو با زبانش خیس کرد:
_ خب....اون کارش تموم شده بود، پس گفت که خودش میره
_ کی گفته کارش تموم شده!؟ مگه عکاس من نیست؟! من باید مشخص کنم کی کارش تموم میشه کی نمیشه!

مثل اینکه صدام خیلی بلند بود، چون نه تنها چشم های جین‌یانگ درشت شد، بلکه نیک و راننده هم با تعجب بهم نگاه کردن.
_ فکر کنم خیلی خسته شدی جیمین. میخوای وقتی رسیدیم کمپانی برات دمنوش درست کنم؟

من میخوام اون آلفا برام دمنوش درست کنه! همراه با شکلات های مورد علاقه ام!

_ نه! نیاز نیست....
گاردم رو پایین آوردم و با تخسی سمت پنجره ماشین برگشتم.
جین‌یانگ با نگاهی معنادار به بقیه نگاه کرد و خودش رو با گوشیش مشغول کرد.

فردا باید خِفت اون آلفا رو بگیرم!

_ اوه اوه! خبرا رو شنیدین؟!
جین‌یانگ با شگفتی خطاب به ما گفت و منتظر نگاهمون کرد.
_ نه؟
نیک با کنجکاوی گفت و سمت بتا خیزی برداشت:
_ مثل اینکه یکی از دولت مرد هامون نتونسته مردونگی‌ش رو توی شلوارش نگه داره! آبرو بره!
_ این جور خبر ها معمولا درز پیدا نمیکنه!
راننده از آینه داخلی نگاهی بهمون انداخت و گفت.

جین‌یانگ سری تکون داد و با پوزخند گفت:
_ دقیقا! مثل اینکه قربانی ماجرا خیلی دل و جرئت داشته!
_ زودی خفه اش میکنن.....بعدش یه ماجرای دیگه رو می‌ندازن تو میدون تا مردم درگیر حاشیه بشن
راننده با تاسف سخنان سیاسی اش رو گفت و سری با ناامیدی تکون داد.

جین‌یانگ با تفکر همراه راننده سر تکون داد و نیک، گیج از بحث سیاسی اون دو نگاهش رو بین صورت هاشون جابه جا میکرد.

با بی حوصلگی سری چرخاندم و بار دیگه نگاهم رو به پنجره ماشین دادم.

مَردُم....

بعضی وقت ها واقعا برام جای سوال بود که چطور مردم این قدر راحت از موضوع منحرف میشن و توی جاده خاکی می افتند!

از الان هم میتونستم خبر داغ فردا رو حدس بزنم.
مطمئنا یه شایعه برای یک آیدل بخت برگشته درمیارن تا مردم بهش حمله کنن....

واقعا تاسف برانگیزه....

یکدفعه دلم توهم پیچید و بهم خبر داد که حدود 7 ساعته به معده بدبختم گشنگی دادم.
دلم یکی از اون غذا های سنتی و خوش طعمِ داخل منوی رستورانی رو میخواد که یونگی منو برده بود....

_ گشنمه.....
با حالت زاری نالیدم و گوش همه تیز شد.
_ جلوی اولین رستوران توقف میکنم.
راننده فورا گفت باعث شد چهره ام غرق در غم بشه.

من غذای همون رستوران رو میخوام!

اون شب حتی متوجه نشدم که یونگی از کدوم مسیر رفته و لوکیشن اون رستوران کجاست!
حتی اسمش هم نمی دونستم!

دستم رو با درماندگی روی صورتم کشیدم و بازدمم رو با فشار از بینی ام بیرون فرستادم.
یونگی داشت عصبیم میکرد!

________________________________________

بلو رایتر💙🦋
وای داشتم نقاشی فتوشات های جدید جیمین رو میکشیدم، یادم رفت براتون آپ کنم-

زینگ زینگ👇⭐

Love me [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now