ᬊᬁ83: Disappointment

1.4K 382 195
                                    

Jimin's P.O.V:

بدن هامون هنوزم بخاطر فعالیتِ چندین دقیقه پیش پر حرارات و تب‌دار بود.

_ الان، 30 سالته
همونطور که سر انگشتم رو روی سینه لخت اش میکشیدم، آهسته گفتم‌. ملحفه چروک شده به سختی تونسته بود بدن های برهنه مون رو بپوشونه.

کفِ دستش با ملایمت روی پوست کمرم کشیده میشد. هومی تو گلو نالید و باعث شد ادامه بدم:
_ فکر کنم....براش آماده ام
پلک های سنگینش رو از هم فاصله داد و نگاهم کرد:
_ برای چی زندگیم؟
_ ....اینکه دفعه بعد از کاندوم استفاده نکنیم...؟

اخمی از گیجی بین ابرو هاش نقش بست و لحظه ای بعد، با چهره ای متعجب، سرش رو از روی بالش بلند کرد تا بتونه توی فضای نیمه تاریکِ اتاق واضح چهره ام رو ببینه:
_ مطمئنی وانیل؟! آخه گفته بودی نمیخوایش...!
_ حدود چهار سالی میشه که با همیم....الان دیگه 27 سالمه!
_ و؟
_ ....دلم میخواد بیبیِ خودمون رو داشته باشیم

لبم تابی به پایین گرفت و نتیجه اش لبخندِ ملیحِ آلفام بود.
_ پس امگا کوچولوم دلش توله میخواد؟
_ آره. یه بیبیِ تپل و گرد! مثل خودت!
با لذت خندید و چند ضربهِ آروم به کمرم زد:
_ اونی که تپل و گردِ من نیستم!
با تهدید ابرویی بالا انداختم:
_ منظور؟!
_ هوم.....شاید یکی که عزیز دلِ منه و دلم میخواد لپ هاش رو گاز بگیرم؟
_ اون منم!

با لبخندی کشیده گفتم و بار دیگه شونه های یونگی لرزید. محکم پیشونیم رو بوسید:
_ درسته عزیزکم.
_ پس، بهم توله میدی آلفا؟
_ معلومه که میدم کوچولوی من!

.
.
.
.

مردمک های ناامیدم روی اون تک خطِ بیبی‌چک قفل شده بود.
مثل اینکه الهه ماه قرار نبود به آسونی منو به خواسته ام برسونه...!
حس ناامیدی مثل پیچک دور جسم و روحم پیچیده شد و طولی نکشید که سنگینیِ چیزی رو روی سینه و گلوم حس کردم....

چند تقهِ آهسته به در سرویس خورد و صدای گرفته و خواب‌آلودِ یونگی به گوشم رسید:
_ وانیل؟ خوبی؟

با عجله، بیبی‌چک رو توی سطل آشغال انداختم و در رو باز کردم. صورتِ پف کرده و چشم های نیمه بازش، باعث شد تو اوج ناراحتیم، کوتاه بخندم.

به آرومی گونه اش رو بوسیدم:
_ صبح بخیر توله آلفا
_ هوم...صبح توهم بخیر زندگیم....
با چشم های باریک شده اش، نگاه دقیقی توی چهره ام انداخت:
_ چیزی شده؟
_ ...نه
_ ناراحتی
_ نیستم
_ میتونم حسش کنم عزیزم. نمیتونی بهم دروغ بگی

دستش رو بین موهای بلندش کشید و اونهارو عقب فرستاد و منتظرِ جوابم موند:
_ چیز خاصی نیست
با جدیت نفسش رو از بینی بیرون فرستاد و باعث شد به سرعت نگاهم رو از مردمک های تیزش بگیرم:
_ تو عادت نداری صبحِ زود بیدار بشی. خیلی وقته تو سرویسی....نگرانت شده بودم. و حالا امگام رو غمگین پیدا کردم

Love me [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now