Jungkook's P.O.V:
من فکر میکنم، هنوزم برای مطرح کردن این موضوع زود باشه...
ولی خانوادهِ نگرانم خیلی جدی مشغول پیدا کردن گزینه های مناسبی هستن تا بتونن تک پسرشون رو بهش بسپارند.
این وسط تهیونگ خیلی داره اذیت میشه....
دیدن چهره غمگین و گرفته اش...واقعا برام سخته.
و اینکه بخوام با حرف هام آلفام رو ثابت نگه دارم، سخت تر!"_ تو ازم خجالت میکشی؟"
"_ منو به عنوان آلفات قبول نداری؟"
"_ چرا نمیذاری توی رابطه مون جلو پیش برم؟!"
"_ واقعا دوستم داری...جونگ کوک؟"شنیدن این سوالات همراه با لحن نامطمئن و غمگین تهیونگ، مثل یک شکنجه بود.
پس امشب به این قضیه خاتمه میدم. با خانواده ام درباره تهیونگ حرف میزنم و براش میجنگم.
از همین الان هم میدونم که قراره یک جواب منفی مطمئن ازشون بشنوم....ولی من تهیونگ رو رها نمیکنم!
_ مامان...باید حرف بزنیم
_ حتما عزیزم...چی شده؟
کنارش نشستم و اون همچنان مشغول پوست گرفتن سیب زرد رنگش بود.
_ در رابطه با جفتم...بلخره نگاهش رو بهم داد و با هیجان پرسید:
_ خب؟
_ من از کسی خوشم میاد....و...
_ و؟
_ چند وقتی هست که رابطه داریم.
ظرف و چاقو رو کناری گذاشت و سمتم برگشت._ و اون کیه؟ میشناسیمش؟
_ اوهوم....کمی مکث کردم....
هنوزم جرئت گفتنش رو نداشتم._ تهیونگ...
اون با گیجی پلک زد و با تردید پرسید:
_ کیم تهیونگ؟ بادیگاردت؟
_ درستهکاملا سمتم برگشت. اخمی کمرنگ روی پیشانیش بود.
_ جونگکوک مطمئنی؟
مردمک هاش اطراف رو نگاه کرد و با کلافگی غر زد:
_ بعد از اون همه آلفا که بهت معرفی کردیم-....کیم تهیونگ؟دندان هام به جون پوست لبم افتاد و مادرم ادامه داد:
_ آخه-.....نمیفهمم.....اون آشفته و سردرگم بود.
موهاش رو پشت گوش انداخت و جدی نگاهم کرد:
_ اون آلفا هیچی نداره پسرم.....کل زندگیش توی حقوقی که از ما میگیره خلاصه میشه!
یکدفعه چشم هاش گرد شد و با شوک پرسید:
_ نکنه مجبورت کرده! آره؟!خیزی سمتم برداشت و دست هام رو گرفت و با نگرانی، تند تند گفت:
_ بهمون بگو باشه؟ پدرت، پدرش رو درمیاره!
_ مامان!
با ناباوری صداش کردم و ساکت شد.
_ الهه ماه.....نفس بگیر!
_ حتی نمیتونی تصور کنی که چقدر نگرانتم....
_ آه مامان....هیکل زنانه اش رو بغل کردم و اون فورا بوسه ای به موهام زد.
_ تهیونگ اینجوری نیست که فکر میکنی......من، واقعا دوستش دارم
اون آهسته عقب کشید و یه مردمک های فراریم زل زد:
_ اون....آه
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...