Jimin's P.O.V:
اونقدر با عجله و شتاب خودمون رو به اداره پلیس رساندیم که فقط وقت کردیم سوئیچ ماشین رو از نیک بگیریم.
_ هنوز دستگیرش نکردیم. اگه پرونده تشکیل بدین و ازش شکایت کنید، حکم بازداشتش رو میگیریم.
_ چطور باید ازش شکایت کنم؟رئیس پلیس برای چند ثانیه به چهره مصمم زل زد و سری تکون داد.
_ لطفا تشریف بیارید.کار های شکایت از اون دیوونه منحرف، حدود یک ساعت وقت مون رو گرفت.
_ امشب پیشم بمون. اصلا دلم نمیخواد تنها باشی.
دم عمیقی از هوای آزاد گرفتم و سری تکون دادم. قرار بود خونه یونگی رو ببینم؟
براش هیجان دارم.با لبخند بازوش رو بغل کردم و گفتم:
_ دوست دارم خونه ات رو ببینم آلفا!
چشمای خندونش روی من نشست و بینی ام رو بین انگشت هاش گرفت و فشار کمی بهش وارد کرد. با اینحال داد و ناله های ساختیم رو رها کردم و باعث خنده اش شدم._ ولش کن یونگی!...کندیش!
_ الکی دست و پا نزن کلوچه فسقلی!
_ من کلوچه نیستم!با لبخند به چهره تخس و اخموم خیره شد و در آخر با علاقه گونه ام رو محکم بوسید:
_ قربون اخمت برم کوچولوی من
گره بین ابرو هام باز شد و مردمک های براقم قفل چهره اش شد.
_ من گشنه ام.....آزادانه خندید و همون طور که سمت ماشین میرفتیم گفت:
_ خودم امشب برات شام میپزم وانیل. دوست داری؟
_ دستپخت برادر هات که عالیه....برای تو چطوره عزیزم؟
قیافه تخسی به خودش گرفت و غر زد:
_ صد برابر بهتر از اون دو تاست! دستپخت منم عالیه!قهقهه هام رو ول کردم و بهش تکیه دادم. اما اون اخمی کرد و ادامه داد:
_ امشب بهت نشون میدم!
بازوش رو بوسیدم و جوابش رو دادم:
_ هوم....منتظرم آلفا....و حسابی گشنه.
در ماشین رو برام باز کرد و قبل از اینکه بخوام سوار بشم، نوک بینیم رو بوسید:
_ قربون شکمت برم کوچولوی من
خنده ریزم واکنشی بود نسبت به قربون صدقه رفتن هاش، نصیبش شد..
.
.
.ماشین رو به روی یک سوئیت نقلی توقف کرد.
_ رسیدیم؟
_ آره
با هیجان از ماشین پیاده شدم تا هر چه زودتر داخل اون سوئیت فسقلی رو ببینم.دکوراسیون داخلی خونه اش هم مثل خودش ساده و آرامش بخش بود.
پاهام منو سمت گلدون های کنار هم چیده شدهِ کنار پنجره بردن.
_ پرورش گیاه؟اون همون طور که موبایل و کلید هاشو روی میزِ کنار در میذاشت، نگاهی به من و گلدون هاش انداخت و هومی گفت.
باید سر فرصت چند تا ازش کِش میرفتم!
فضای خونه ام زیادی کسل کننده بود._ بیب؟
بلخره نگاهم رو از اون گل و گیاه ها گرفتم:
_ بله؟
_ بیا اینجا عزیزم
سرخوش سمت اتاقی که صدای یونگی ازش میاومد رفتم و لباس های خونگی سمتم گرفته شد:
_ تا لباس هات رو عوض کنی....من شام رو آماده میکنمخودش کی لباس هاش رو عوض کرد..؟!
سری تکون دادم و اون بلافاصله اتاق رو ترک کرد.
وایسا....خجالت؟
اون خجالت میکشید؟بی صدا خندیدم و نگاهی به تیشرت و شلوارِ گشادی که بهم داده بود، انداختم.
اون آلفا از دیدن بدن امگاش خجالت میکشید؟ ولی من نمیکشم.پس با شیطنتی که توی ذاتم بود، شلوار رو روی تخت رها و به پوشیدن اون تیشرت اورسایز بسنده کردم.
اتاق رو به مقصد آشپزخانه ترک کردم و با دیدن شونه های پهنش، لبخندی زدم.لب هام بوسه کوتاهی به کتفش زد و دستام دور کمرش حلقه شد.
_ شام چی دوست داری برات درست کنم وانیل؟
_ الان که جینیانگ نیست، میخوام گوشت بخورم. با سوجو
همون طور که سر تکون میداد، سمت یخچال رفت و مسلما من رهاش نکردم.مثل کوالا از پشت بهش چسبیده بودم و رایحه بلوطش رو نفس میکشیدم.
_ یه لحظه رهام میکنی؟ میترسم شعله گاز بهت آسیب بزنه.
مطیع ازش فاصله گرفتم و اون با لبخند سمتم برگشت که مردمک هاش روی پاهاش برهنه ام میخکوب شد.
_ جیمین-......بهت شلوار دادم...!با لذت به گوش های سرخش نگاه کردم و جواب دادم:
_ بدون شلوار راحت ترم. تو که نمیخوای مجبورم کنی؟
_ ....نه...معلومه که نه
به سرعت نگاهش رو گرفت و تمام تمرکزش رو روی بسته گوشت گذاشت.آلفای کیوت...
.
.
.
.واقعا هیچ ایده ای نداشتم که چطور تونستن اون منحرف عوضی رو اینقدر زود دستگیر کنن!
با اینحال، وقتی اون لحظه دستبند زده روی صندلی دیدمش، خشم تمام وجودم رو گرفت!
وقتی نشسته بود، کمرش بخاطر بدن لاغر و درازی که داشت، قوز گرفته، و چتری های ژولیده و بلندش تا زیر چشم هاش رسیده بود.....و توی اون دقایق اولیه ورودم به اداره پلیس هیچ وقت این میزان از تنفر رو تجربه نکرده بودم!
با قدم های کوبیده و سریعم سمتش رفتم و اون با دیدنِ من، لبخندی دندان نما روی لب های باریکش نقش بست.
با همون چهره خندان بلند شد و همین که به فاصله مطلوبی رسیدم، تمام قدرتم رو توی کف دستم جمع کردم و با شدت توی صورتِ لعنت شده اش کوبیدم!
یونگی فورا جلو اومد و به عقب هدایتم کرد.
باقی نیرو های پلیس خیزی سمت مون برداشتن و من همچنان نگاهم قفل اون لبخندی بود که هنوزم روی صورت وجود داشت!_ عوضی حروم زاده-
یونگی منو گوشه ای برد که نتونم نگاهش کنم. شونه هام رو گرفت و گفت:
_ آروم باش زندگیم....دارن نگاه مون میکنن!
نفسی گرفتم و سری تکون دادم. وقتی تونستم دوباره خودم رو آروم کنم، یکی از پلیس ها جلو اومد و گفت:
_ صبح دستگیرش کردیم و اون میخواد که باهاتون حرف بزنه.چتری هام رو مرتب کردم و جواب دادم:
_ میتونه با وکیلم حرف بزنه. تا چند دقیقه دیگه میرسه.
نگاهم رو به یونگی دادم:
_ بریم؟سری تکون داد و قبل از اینکه اداره رو ترک کنیم، یه تشکر درست و حسابی با قهوه و دونات از پلیس ها کردم.
شَر یه دیوونه رو از زندگیم کم کرده بودن!
_________________________________________
بلو رایتر💙🦋
وقتی وارد پارت های 40 بشیم میشه گفت دو چهارم فیک رو پیش بردیم:")🚬
و پارت های آماده منم داره ته میکشه....*عرق سرددینگ دینگ👇⭐
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...