Writer's P.O.V:
سوجون با اطمینان کمر قوز کردهِ برادر کوچکش رو نوازش کرد.
خانم پارک با استرس ناخنش رو زیر دندانش گرفت و باعث شد شوهرش با دلگرمی بگه:
_ اینقدر نگران نباش
_ خیلی طول نکشیده؟ دیگه تا الان باید به دنیا می اومد....
_ شاید نوه مون زیادی شیطونه؟ میاد بلخره. اینقدر حرص نخورآقای مین در حالی که دست هاش رو پشت کمرش قفل کرده بود، طول سالنِ انتظار رو متر میکرد.
_ سرم گیج رفت مَرد! آروم بگیر دیگه
خانم مین در حالی که شقیقه اش رو ماساژ میداد، غر زد._ هنوز در نیومده.....باشه هر وقت اومد بهت خبر میدم
جونگسوک گوشیش رو توی جیب اش فرستاد و کنار برادر هاش نشست، قبل از اینکه بتونه دهانش رو باز کنه، پرستاری سمت شون اومد:
_ همراهِ پارک جیمین؟
همگی از جاهاشون بلند شدن و یونگی جلو تر از بقیه ایستاد. پرستار لبخندی محترم بهشون زد:
_ هم بچه و هم پدرش سالم هستن. میتونید ببینید شونبقیه با خیالی آسوده نفس شون رو بیرون فرستادن و آقای مین با سرش به پرستار اشاره کرد:
_ اول تو برو پسرم
یونگی بدون هیچ مخالفتی، قبول کرد و با راهنماییِ پرستار به سمت اتاق مورد نظر رفت.به آرومی وارد اتاق شد و با دیدن اون صحنه، حس کرد قلبش با ضعف توی سینه اش مچاله شده....
امگای سفیدش با لبخندی خسته که هنوزم درخششِ خودش رو داشت، اون بچه کوچیک و ریز نقش رو مثل شئ ای قیمتی و بلورین، بین ساعد های خودش گرفته بود.
_ سلام فرشته کوچولوی من.....خوش اومدی
_ ....وانیل؟
با شنیدنِ صدای آهستهِ جفتش، نگاهش رو از صورتِ کوچیک و خوابیده فرزندش گرفت و به یونگی داد._ نگاش کن چاگی....ببین چقدر ریز و کیوته. توی بغلم گم شده
یونگی از بالا به اون دو نفر که تمامِ زندگی و دنیاش بودن، نگاه کرد.روی صندلی ای که کنار تخت بود نشست با احتیاط، جسم سبک دخترش رو بغل گرفت.
بینی اش رو به لپ های کوچیکش کشید و عمیق عطرِ بچه گونه و شیرینش رو وارد ریه هاش کرد.جیمین با حس کردنِ بوی خاک باران خورده، لبخندی محو روی لب هاش نشست و به تاج تخت تکیه داد.
نوزاد با حس کردن رایحه پدرش، لبش رو تاب داد و بدنش رو با آب و تاب کشید.
یونگی با شگفتی و ذوق به حرکاتِ ریزش نگاه کرد._ متوجه حضورت شده هانی....
_ خیلی ظریف و کوچولو ئه....میترسم بشکنه...
با دیدنِ چشم های خمار و لبخندِ خسته مو وانیلی، نگرانی دوباره سراغش اومد.
_ حالت خوبه عزیزدلِ یونگی؟
_ من خوبم هانی
_ مطمئن؟ درد داری؟
_ بیشتر خسته ام...مرد با مهربونی سر تکون داد:
_ استراحت کن وانیل
جیمین با طولانی پلک زدن حرفش رو قبول کرد و در سکوت به چشم های ذوق زده آلفاش خیره شد.
یونگی با صدایی آهسته گفت:
_ سلام نخودچیِ بابا
یوری ملچ ملوچی کرد و باعث شد یونگی با بغض، لبخندی گنده بهش تقدیم کنه.
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...