Jimin's P.O.V:
از نظر من، اعتماد توی روابط یکی از اساسی ترین و مهم ترین ستون هاست.
چون فقط کافیه تا این ستون با چند تَرک جزئی ضعیف بشه. اون موقعه ست که تمام رابطه مثل کاخی شیشه ای فرو میریزه و نابود میشه.
اون لحظه که نگاه جینیانگ روم نشست، فهمیدم که اعتمادی بین مون وجود نداره.
چشم هاش حرف ها زیاد داشت که اصلا به مزاج من خوش نمی اومد.یعنی واقعا همچین چیزی رو راجب من باور کرده بود؟!
بازم اونقدر که باید این نگاه اذیتم نکرد.
اون بتا اوجش چهار ماه بود که منو میشناخت و شکل گرفتن اعتمادی فولادی توی این زمان ناچیز، ناممکن بود.اما زمانی قلبم با ناراحتی فشرده شد که هیونگ هام هم اون نگاه رو بهم داشتن.
اونا که از تمام من خبر داشتن. اونا چرا باورم نکردن..؟
_ این چیه جیمین؟
نامجون عصبی بود.
داشت لحنش رو در برابرم کنترل میکرد، ولی بازم عصبی بود._ منظورت چیه هیونگ؟ شما واقعا این ویدئو مضخرف رو باور کردین؟!
_ اون شبیه توئه.....
سوکجین با تردید گفت و بار دیگه قلبم مچاله شد.
_ هیونگ- ....اون من نیستم. چرا باورم نمی کنین؟
با لحن درمانده و بغض آلودم، بلخره اخم های نامجون باز شد و سوکجین نگاهش رو ازم دزدید._ باورم نمیشه....انتظار نداشتم که از شما اینجور....
کنترل اون توده ناراحتی خیلی سخت بود. چونه ام میلرزید و حرف زدن رو برام دشوار میکرد.
_ شما چرا...؟
نالیدم و از روی مبل بلند شدم. بیشتر از این نمی تونستم ضعف نشون بدم و اون نگاه هارو ببینم.پس بدون اینکه توجه به حرف هاشون بکنم، دفتر رو ترک کردم. اما با شخص دیگری رو به رو شدم.
شخصی که این چند وقت حسابی ذهن و قلبم رو درگیر خودش کرده بود.ولی نگاه اون....
مثل بقیه نبود. بیشتر طوری بود که...انگار نگرانه..؟
قبل از اینکه بتونم با حال داغونم چهره اش رو تجزیه و تحلیل کنم، اون آلفا دستم رو با احتیاط گرفت و به سمتی هدایتم کرد.
بدون مقاومت همراهش رفتم و سر از پشتبوم ساختمان کمپانی در آوردم.
رو به روم ایستاد و سعی کرد چهره ام رو ببینه. پس من بیشتر توی سینه ام خم شدم.
_ جیمین...؟
لحنش نرم و نگران بود.نه شک
نه خشم
فقط نگرانی....وقتی جواب و واکنشی ازم ندید، ادامه داد:
_ اون تو نبودی....من مطمئنم
بلخره توجه ام رو جلب کرد. این همون جمله ای بود که انتظار داشتم از هیونگ هام بشنوم، نه آلفایی که بار ها توسط من غرورش زیر پا له شد._ چطور اینقدر مطمئنی....
برام جای سوال داشت که اون چطور بهم باور داشت، وقتی حتی درست و حسابی منو نمیشناخت.
_ چون من امگای وانیلی رو میشناسم
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...