Jimin's P.O.V:
خواب سبک ام با صدای باز و بسته شدن دری بهم خورد. پلک های سنگینم رو با تنبلی فاصله دادم و اولین منظره ای که دیدم، بدن برهنه و مرطوب آلفام بود.
یونگی تنها با حوله ای که دور کمرش بسته شده بود، مدام از سمتی به سمت دیگه میرفت و باعث میشد مردمک های هیزم همراهیش کنه.
با افتخار و لذت لبخندی به رد ناخن های رو کتفش زدم و نگاهم بالا تر رفت و روی کبودی های روی گردنش نشست.
نزدیک بود خنده ام بگیره...
چون محض رضای الهه ماه!تنها چیزی که از رابطه های دیروز مون روی تنم یادگار مونده بود، مارکِ محو و کوچک یونگی روی قده رایحه ام بود.
اما یونگی جوری روی گردن و سینه اش کبودی و مارک داشت که انگار اون تمام دیروز داشت بفاک میرفت!
در آخر تکخندی از بین لب هام فرار کرد و باعث شد اون با لبخند سمتم برگرده:
_ بیدار شدی زندگیم؟
_ هوم...از کی بیداری؟خمیازه ای عمیق و طولانی کشیدم و حالا صدای خنده یونگی بود که توی اتاق پخش میشد.
_ چند ساعتی میشهحوله اش رو کناری انداخت و باعث پریدن پلک هام شد. تا لحظه ای که باکسر و شلوارش رو بپا کنه، چشم هام روی باسنش قفل شده بود....
_ اتاق یکم بهم ریخته بود و-
نگاهی به چهره ام کرد و پرسید:
_ خوبی؟ درد نداری؟خودم رو جمع و جور کردم و با لبخند قلتی رو تخت زدم و ملحفه ها دورم پیچیده شد.
_ کاملا خوب و سرحالم آلفا
در آخر ضربه ای به باسنم زدم و از بالای شونه ام به چهرهِ خندانش نگاه کرد._ خوبه....نگران بودم که زیاده روی کرده باشم
مشغول خشک کردن موهاش با حوله شد و من به فکر فرو رفتم.کل دیروز رو مشغول ناله کردن و کام ریختن بودم!
نیازِ لعنتیم تمومی نداشت و یونگی بدون اینکه اعتراضی کنه، کمکم کرد تا با این هیتِ ناگهانی کنار بیام.حتی نمیتونستم دقیق بشمارم که چند بار با آلفام رابطه داشتم!
یعنی اذیت شده؟
خیلی رقت انگیز به نظر می اومدم؟
نکنه به ناچار انجامش داده؟!چشم هام گشاد شد و افکار پریشونم با سرعت شاخ و برگ گرفت.
اگه دیروز خراب کرده باشم چی؟
اصلا یونگی ارضا شد؟ آره شد....
ازم راضی بود؟ دیروز چیزی نگفت...._ چی ذهن وانیلم رو آشفته کرده؟
حواس پرت نگاهش کردم و اون کنارم روی تخت نشست.
_ چی شده عزیزم؟
_ دیروز اذیت شدی؟گیج پلک زد و پرسید:
_ منظورت چیه؟
_ هیت لعنتیم.....بخاطرش اذیت شدی؟
با چشم های گرد شده اش، متعجب نگاهم کرد....طوری که انگار گناه بزرگی انجام دادم.
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...