Jimin's P.O.V:
افراط در هر چیزی، باعث واکنش ها و رخداد های ناخوشایند میشه.
به نظرم افراط در علاقه و عشق از همه شون بدتره!
جوری توی ابراز احساسات زیاده روی میکنی که حال طرف مقابل رو بهم میزنی!یا برای بیان دقیق میزان علاقه ات، دست به روش های نامعقولی میزنی که باعث آزار طرف مقابل میشه.
اونقدر به این کارات ادامه میدی که جنون به تن ات می افته!میخوای تمام طرف دیگر رو با خودخواهی برای خودت داشته باشی و اصلا برات مهم نیست که داری اذیتش میکنی.
من قرار نبود به اون نامه ها واکنشی نشون بدم.
ولی اون فرد داشت از حدش میگذشت!فرستادن نامه ای که با خون خودش نوشته شده بود؟!
اونم فقط برای اینکه بهم نشون بده چقدر دوستم داره؟!یا حتی با جون آلفام تهدیدم کنه؟ که چی؟ از یونگی فاصله بگیرم؟!
اون چه فکری با خودش کرده بود؟!با اینکه تهدید های پوچ اون فرد رو جدی نگرفتم، ولی در آخر با چهره ای نگران خودم رو به یونگی رساندم و باعث شدم تا دم سکته بره!
وقتی متوجه دلیل نگرانیم شد، با اطمینان گفت که مراقب خودش هست و اون پسرک هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
حتی دونفری نامهِ نوشته شده با خون رو به مرکز پلیس بردیم تا از طریق دیانای اون فرد مجهول رو شناسایی و پیدا کنند.
چند وقتی دیگه نامه های نفرین شده اش، به دستم نرسید. داشتم کمکم فراموشش میکردم که بازم اون پاکت جلوم گرفته شد.
_ یه آقایی ازم خواستن این نامه رو بهتون بدم.
نامه رو از دست دخترک کارمند گرفتم و فورا بازش کردم:"جیمین عزیزم؛
بهت گفته بودم که از اون آلفا فاصله بگیر. نگفتم؟ چرا حرفام رو گوش نمیکنی؟
چرا همش عصبیم میکنی؟
چرا به دیدنم نمیای؟
حتما باید تنبیهت کنم عزیزم؟
اگه اینقدر دوست داری تا خشمم رو ببینی، منم بهت نشونش میدم. هدیه ام رو برات توی پاکت گذاشتم عزیزم"با وحشتی که بخاطر کلمات لعنتیش یه جونم افتاده بود، درون پاکت رو نگاه کردم. اون دستهِ کوچکی از مویِ سیاه رنگ، که آغشته به سرخی و غلظت خون بود، مثل گرز توی سرم کوبیده شد.....
با دستایی لرزان، اون کیسه پلاستیکی کوچک رو در آوردم و به اون موهای حالت دارِ سرخ نگاه کردم.
این خون نبود....مگه نه؟
این موها-هراسان گوشیم رو از جیب شلوارم درآوردم و با انگشت هایی لرزان، شماره یونگی رو گرفتم.
بوق بوق بوق بوق-
بار دیگه تماس کردم و بازم بوق های متعدد توی گوشم زنگ زد.
چشم هام بخاطر لایهِ اشک، تار میدید.
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...