Writer's P.O.V:
_ جیمین هنوز نیومده
جینیانگ این خبر رو تو صورت یونگی کوبید و بعد در حالی که درگیر لیست بین دست هاش بود، آلفای نگران و متعجب رو ترک کرد.چرا متعجب؟ چون اون جیمین رو میشناخت. امگاش فردی نبود که بی دلیل کارش رو بپیچونه یا بدون اطلاع دادن غیبت کنه!
و چرا نگران؟ همین دلایل باعث نگرانیش میشد. اینکه چرا جیمین یهو به کارش نیومده و حتی خبری نداده، باعث دلشوره آلفای جوان شده بود.
اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟!
پس بدون اینکه ثانیه های بیشتری رو تلف کنه، راهی خونه امگای وانیلی شد.
اما لحظه ای که رمز در رو زد و وارد واحد بزرگ امگا شد، بلافاصله تمام فرضیه های منفی اش رو توی سطل آشغال ریخت.رایحه غلیظ و تحریک شدهِ پسر توی کل خونه پیچیده بود و باعث میشد زانو های آلفا به لرزش در بیاد..!
با این حال، بعد از چند ثانیه به خودش اومد و در رو بست.
سعی کرد تا حد امکان رایحه امگاش رو نفس نکشه و گرگِ بی قرارش رو کنترل کنه.
قرار نبود وسط سالن خونه جیمین تو رات بره!_ وانیل....؟
با شک صداش کرد تا موقعیت کنونیش رو تشخیص بده. اما وقتی جوابی نگرفت آهسته سمت اتاق وانیل کوچولوش رفت و با دیدن وضعیت جیمین، به سختی بزاقش رو قورت داد._ جیمین؟!
یونگی اصلا انتظارش رو نداشت.با اینکه رایحه و فورمون های امگا رو به وضوح حس کرده بود، ولی بازم انتظار نداشت پسر کوچکتر رو نیمه برهنه وسط تخت خواب در حالی که داره با عضوش بازی میکنه، ببینه.
_ آلفا.....
و تموم شد!با شنیدن اون تُن صدای لرزان و کشیده، به همراه اون مردمک های براق از اشک و صورت گلگون، گرگ آلفاش افسار پاره کرد.
ولی یونگی خیلی خوب بلد بود گرگ و احساساتش رو کنترل کنه.
رضایت جیمین!
مهم ترین چیز برای آلفا بود.نفس عمیقی کشید تا احساساتش رو سر و سامان بده، ولی حجم وسیعی از رایحه وانیل و چوب صندل وارد بینی اش شد و هیچ کمکی بهش نکرد.
_ آلفا...!
جیمین با دیدن مکث طولانی یونگی، با نارضایتی نقی زد و نگاه مرد بار دیگه روش نشست.
_ نمیخوام بدون رضایت باشه....تو الان هیتی..!
_ بهت نیاز دارم یونگی!یونگی بازم این پا اون پا کرد و جیمین با حرص چنگی به موهاش زد:
_ درد دارم.....کل جونم داره تو گرما ذوب میشه!! منتظر چی هستی....امگات بهت نیاز داره!خیلی خب. یونگی دیگه شک و تردیدی نداشت.
وانیل کوچولوش درد داشت و یونگی نمیتونست فقط به ایسته و نگاهش کنه!
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...