Jimin's P.O.V:
همیشه سعی داشتم یک ورژن قوی و استوار از خودم بسازم تا از پارک جیمین اصلی محافظت کنه.
این رو وقتی به دنیا اومدم فهمیدم...
که این دنیا، جایی برای امگا ها نیست. امگا ها همیشه آخر لیست قرار داشتن.آخرین اولویت و گزینه بودن.
ارزش؟ اصلا برای امگا ها معنی نداشت.
احترام؟ اونم به امگا ها؟! بهترین جوک سال بود!حالا تصور کنین تمام این ذلت و خاری برای یک امگای مذکر بکار بره....
وحشتناکه....جیمینِ 5ساله توی مهدکودک جایی نداشت...
پسر ها باهاش بازی نمیکردن چون اون یک امگای مذکر بود....جیمینِ 10 ساله تو دبستان اذیت میشد. مجبور بود کوله پشتیِ بچه های بزرگتر رو به سختی حمل کنه.
جیمینِ 17 توی دبیرستان همیشه هدف اصلی و لذت بخشه قلدر ها بود....
تحقیر هایی که هر روز جای وعده غذایی به خوردش میرفت
ظلم هایی که بخاطر جنسیتش بهش وارد میشد
جیمین هیچ وقت ازشون پیش والدینش حرفی نزد. چون اون پسرِ قویِ مامان و باباش بود.خانواده اش بهش افتخار میکردن؛ چون باهوش، مؤدب و زیبا بود. کاری نبود که نتونه از پسش بر بیاد.
جیمین خودش رو قوی بار آورده بود.
قصد داشت این ورژن قویِ خودش رو به کل دنیا نشون بده. پس از قدرتی که تنها تو دست امگا ها بود استفاده کرد.زیباییش؛
جیمینِ 19 ساله وارد صنعت مد و فشن شد.
این اصلا عادی نبود،...حداقل توی کره جنوبی اینطور بود.
امگا ها جایی نداشتن!ولی جیمین با اعتماد به نفسِ کامل برای کارآموزیِ تاپ ترین کمپانی مدلینگ فرم پر کرد.
و قبول شد!
اون شب پدرش یه جشن خانوادگیِ بزرگ گرفت!جیمینِ 19 ساله با دیدن اون ظرف های مرغ سوخاریِ تند، گل از گلش شکفت.
مادرش مدام قربون صدقه اش میرفت و هر چند دقیقه به چند دقیقه بوسه به صورت تک پسرش تقدیم میکرد."_کلوچه وانیلیِ مامان بهترینه!"
"_ معلومه که بهترینه! اون پارک جیمینه! پسرِ من!"جیمین خوشحال بود.
حس میکرد پیروز شده.
البته این حس زیاد دووم نیاورد چون فضای داخل کمپانی، به شدت مسموم و رقابتی بود.فقط بهترین کارآموز ها برای ادیشن قبول میشدن و جیمینِ آسیب دیده لحظه ای خودش رو باخت...
اون اینجا چیکار میکرد..؟!
بین این همه آلفای قد بلند و هیکلی که با نگاه شون برای جیمینِ ریزه میزه خط و نشون میکشیدن...چطور با خودش این فکر رو کرد که شانسی داره!
اون هیکل های تراش خورده و عضله ای، با اون صورت های استاندارد و زاویه دار....
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...