Jimin's P.O.V:
در حال حاضر، اونقدر از رابطهِ خودم و یونگی مطمئن هستم که بخوام به خانوادهام معرفیش کنم.
این میتونست قدمی برای رسمی و عمیق تر کردن رابطه مون باشه.و البته که قبلش به یونگی گفتم. نظر اون هم توی این مسیر شرط مهمی حساب میشد.
نتیجه گفت و گوی خصوصی مون، موافقت و لبخندِ پهنِ آلفام بود.پس امروزم رو از هر کاری خالی کردم و تنهایی، مسیر خونهِ پدریم رو در پیش گرفتم.
لحظه ای که در ورودی باز شد، بین بازو های ظریف مادرم حبس شدم و اون با تمام قدرتش منو فشرد.
_ کلوچهِ وانیلی من!با لذت و علاقه خندیدم و متقابل به آغوش کشیدمش. بینی ام ناخواسته بین تار های نقره ای رنگش فرو رفت و عمیق درون شون نفس کشید.
به شدت دلتنگ این رایحه بودم؛ گل شب-بو و نمِ بارون...._ امگا کوچولوم اینجاست! بیا داخل قربونت برم
خیلی سریع منو روی مبل نشوند و بلافاصله با شیر-عسل و یک برش کیکِ تازه که از بوی خوشش پیدا بود که وانیلی ئه، ازم پذیرایی کرد.
_ بمیرم برات....چرا اینقدر لاغر شدی؟با حوصله لقمه های بزرگ توی دهانم رو جویدم و مادرم با چشمانی که میتونستم به وضوح علاقه رو درشون ببینم، بهم نگاه کرد.
_ بخاطر برنامه غذایی مه....با دیدن لب های آویزونم، ابرو هاش تابی به پایین برداشت و صورتم رو نوازش کرد.
منم، به عنوان تک پسره خانواده پارک، فرصت رو غنیمت شماردم تا حسابی خودم رو برای مامانم لوس کنم.کیه که از قربون صدقه رفتن های مادرش بیزار باشه؟!
_ چندباری برات غذا آوردم. خوردی شون؟
پس حدسم درست بود.
جز مادرم دیگه کی میتونست در زمانِ غیبتم درون خونه، بیاد و یخچال خونه ام رو با غذا و ترشی های محلی پر کنه؟سری براش تکون دادم:
_ البته که همه شون رو خوردم مامان. خیلی خوشمزه بودن
_ نوش جونت کلوچهِ من
تمامِ شیرِ درون لیوان رو سر کشیدم و پرسیدم:
_ بابایی کجاست؟
_ وقتی بهش گفتم که میخوای بیای فورا فروشگاه رو تعطیل کرد. فکر کنم الاناست که برسه.
_ هوم...لیوان و پیش دستی رو روی میزِ عسلی گذاشتم که مادرم با کنجکاوی پرسید:
_ چی میخواستی بهمون بگی؟
_ باشه برای وقتی که بابا هم باشه
خودش رو جلو کشید و با لبخندی گول زننده گفت:
_ نمیتونی به من زودتر بگی؟
لبخندی به چهره اش زدم و خودم رو برای بوسیدن لپ هاش جلو کشیدم:
_ نه مامان...باید هر دو باشید.
با دلخوری نگاهش رو ازم گرفت و گفت:
_ پس بیا کمکم کن میز رو بچینم-اما با پیچیدن صدایِ جیرینگ جیرینگ صدای دسته کلید و بعدش مردونه و خشدارِ پدرم توی خونه، حرف مادرم قطع شد.
_ من اومدم. جیمینم کجاست؟!
حس میکردم به دوران کودکیم برگشتم. زمانی که با نزدیک شدن تایم نهار، چشمم رو به در میدوختم تا پدرم از راه برسه....بدو خودم رو به سالن ورودی رسوندم و با دیدن دست های باز و منتظرش، خودم رو بین شون انداختم.
بینی اش روی غده رایحه ام نشست و عمیق نفس کشید.
_ الهه ماه خبر داره که تا چه حد دلتنگت بودم توله
_ منم همینطور بابا
مادرم از دور بهمون خیره بود و با لبخند ملیح نگاه مون میکرد.
این جمع سه نفره رو به هیچ چیز ترجیح نمیدم.
.
.
._ خب، اون موضوعی که بخاطرش افتخار دادی و به پدر و مادرِ پیرت سر زدی چیه؟
مادرم چشمی چرخوند و غر زد:
_ خودت پیری.....من هنوزم جوونم
_ موهات سفید شده زن-
_ از جوونی همین رنگی بود!یعنی هنوزم سر چیز های بیهوده جر و بحث میکردن؟
سعی کردم خنده ام رو کنترل کنم:
_ میشه تمومش کنید؟ میخوام حرف بزنم
هر دو ساکت شدن و من بعد از نفس گرفتن شروع کردم:
_ خب، باید شما رو با آلفام آشنا میکردمچشم های هردو گرد شد و پدرم عاجزانه سعی کرد چیزی بگه، ولی تنها لب هاش مثل ماهی تکون خورد.
_ آلفات؟!!
مادرم با جیغ گفت و خیزی سمتم برداشت:
_ جفتت رو پیدا کردی؟!
با افتخار دستی به موهام کشیدم و سری تکون دادم. قبل از اینکه مامانم بتونه چیزی بگه بابام به ضرب از روی مبل بلند شد و غرید:
_ دامادم کجاست!؟با تعجب پلکی زدم که اون دوباره با صدایی بلند ادامه داد:
_ کجاست این پسر؟! چرا نیاوردیش؟ باید بپسندمش
همون لحظه کف دست مادرم روی باسنش نشست و غر زد:
_ تو چرا بپسندی؟! کلوچه ام باید خوشش بیاد که اومده!اون امگای سالخورده با چهره ای آویزون باسنش رو مالید و نگاهِ دلخورش رو به مادرم داد:
_ یااا
_ بشین ببینم!
پدرم آروم روی مبل جا گرفت و مادرم دوباره لبخند به صورتش آورد:
_ اسمش چیه؟
_ یونگی...مین یونگیبابام با احتیاط جلو اومد:
_ چند سالشه؟
_ 27 سالشه....توی کمپانیم عکاس شخصیمه
مامانم با ذوق دستش رو روی قفسه سینه اش گذاشت و در حالی که از شدت احساساتِ درون هیکلِ ظریف و زنانه، بدنش جوری که انگار داره ذوب میشه، شل شده بود.... گفت:
_ وایی...مثل کیدراما
بابام بی توجه به هاله اکلیلی که دور مادرم رو گرفته بود، پرسید:
_ عکس ازش داری؟مگه میشه نداشته باشم؟
فقط الهه ماه خبر داره چه عکس هایی از آلفام تو گوشیم مخفی کردم...._ معلومه که دارم
با غرور گالریِ گوشیم رو باز کردم و وارد پوشهِ "پوست شکری" شدم.
یکی از عکس های یونگی رو انتخاب کردم و صفحه گوشی رو سمت شون گرفتم:
_ ببینید چه جذابه
بابام چشماش رو ریز کرد و غر زد:
_ وایسا-از توی جیب پیراهنش، عینکش رو در آورد و روی نوک بینی اش گذاشت:
_ بیا نزدیک تر ببینم توله
بلند شدم و وسط شون نشستم. بابام سرش رو جلو کشید و با دقت به عکس آلفام نگاه کرد:
_ چه جوون رعنایی
_ چه موهایی داره!
مامانم از طرفی دیگه گفت و بازوم رو بغل کرد._ چهره اش چقدر آرومه. مگه نه مَرد؟
_ اوهوم....بنظر آلفای خوبی میاد
_ یه روز برش دار بیارش اینجا. میخوام براش غذا بپزماین یعنی پیروزی
مامانم برای هر کسی غذا نمیپخت....فقط افرادی که ازشون خوششون می اومد.خب، حس میکنم سبک شدم..!
_________________________________________
بلو رایتر💙🦋
نگه داری از دوتا پرنده واقعا ایده احمقانه ایه")
چرا هر روز باید بین ساعات 5 تا 6 بخاطر سر و صدای این دوتا آتیش پاره بیدار بشم!؟لینگ لینگ👇⭐
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...