ᬊᬁ82: Memorable night

1.6K 388 204
                                    

Writer's P.O.V:

_ پس پدر شدن این حس رو داره؟ خیلی ذوق دارم!

یونگی همون طور که دکمه های سر آستینش رو میبست، لبخندی به مو وانیلی زد. جیمین با دقت توی آینه خم شد و به چهره اش نگاه کرد:
_ چاگی....حس میکنم صورتم چاق شده...
_ و این چه بدی ای داره؟
_ بیخیال....من نمیخوام تو عکس های امشب بد بی افتم

مرد از پشت بغلش کرد و بعد از بوسیدن لاله گوش امگاش، گفت:
_ تو همه جوره قشنگی زندگیم
_ اینو میگی چون دوستم داری....
جیمین با ناراحتی لبش رو تاب داد و با دقت بیشتری به صورت خودش خیره شد. آلفا اخمی از نارضایتی کرد و با جدیتی که هنوزم بین تار و پودش ملایمت و مهربانی بود، توضیح داد:
_ تو خوشگلی چون واقعا هستی! تازشم، من دوستت ندارم، عاشقتم!

مو وانیلی با قلبی پروانه ای، بدون اینکه برگرده صورتِ اصلاح شده مردش رو نوازش، و از توی آینه بهش نگاه کرد.

_ باید حرکت کنیم توله. نباید دیر برسیم
_ درسته. ما مهره های مهم عروسی هستیم! اون دوتا بچه بدون ساقدوش میخوان چیکار کنن؟!
مرد با علاقه به چهره تخس امگاش نگاه کرد و برای تایید حرف هاش سر تکون داد:
_ اوهوم....امگام درست میگه. حالا هم کتت رو بردار تا بریم.
_ باشه آلفا. بریم تا دست بچه ام رو به دست اون دراز دارچینی بسپارم!

.
.
.
.

جونگکوک با ذوق روی صندلی وول خورد و جیمین با جدیت تذکر داد:
_ آروم بگیر پسرم!
_ نمیتونم هیونگی....ذوق دارم!
_ اون درازِ زشت چیش ذوق داره؟!

مو وانیلی با حالتی چِندش لبش رو مچاله کرد و باعث خنده آرایشگر شد.
_ شما برادرشون هستین؟
زن پرسید و قبل از اینکه جونگکوک بتونه توضیح بده، جیمین با افتخار گفت:
_ من پدرِ این توله ام.
_ چی-....نه. جیمینی، هیونگهِ منه!

لبخندِ پر غرورِ جیمین به سرعت محو و اخمی غلیظ جایگزینش شد:
_ یاااا....چی میگی؟! من پدرتم بچه!
_ هیونگ بسه...تو پدرم نیستی! منم بچه نیستم. 22 سالمه!
_ بچه سرتق-
_ چه خبره؟!

با ورود ناگهانیِ هوسوک، جونگکوک بلافاصله دست به دامنش شد:
_ هوسوک هیونگ! جیمینی رو ببر بیرون لطفا
هوسوک با تعجب به مو وانیلی که از شدت حرص داشت قرمز میشد، نگاه کرد:
_ جیمین؟ چرا داری تازه دوماد مون رو اذیت میکنی؟
_ من دارم حقیقت رو بهش میگ-
_ یونگی؟؟!

اما هوسوک بدون اینکه توجهی به فلسفه بافیِ جیمین بکنه، با صدایی بلند یونگی رو صدا کرد‌. و طولی نکشید که آلفای بلوطی هم بین چهارچوب قرار گرفت:
_ بله؟ اتفاقی افتاده؟
_ بیا امگات رو ببر بیرون. داره جونگکوکی رو اذیت میکنه.

یونگی جوری که انگار بچه خردسال اش توی مهدکودک خرابکاری کرده، با تعجب و شرمندگی نگاهش رو به جیمینِ اخمو داد:
_ راست میگن توله؟ بیا بیرون ببینم
مو وانیلی قبل از خروج، با نگاهِ آتشینش، جونگکوک رو که با تخسی بهش نگاه میکرد، تهدید کرد. اما به محض اینکه به طرف یونگی برگشت، لب هاش آویزون شد و گله کرد:
_ اون کله آلبالویی متوجه حس پدرانهِ من نسبت بهش نمیشه!

Love me [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now