Taehyung's P.O.V:
انسان، مهم ترین کس و دارایی هاش رو توی دو موقیت از دست میده؛
زمان درست و مکان اشتباه
مکان درست و زمان اشتباهمن شکوفه آلبالوم رو توی زمان اشتباه و مکان اشتباه از دست دادم.
از آخرین باری که بدنم گرمی تنِ نرم و ظریفش رو حس کرده بود، یک هفته میگذشت.
صبحِ همون شب، پاکتی به خونه ام ارسال شد.
آقای جئون باهام تصویه حساب کرده بود..!به جونگکوک زنگ زدم.
برنداشت.پیام دادم.
جواب نداد.به عمارت رفتم.
حتی اجازه ندادن پشت دروازه به ایستم.هنوزم اون لحظه رو کامل به یاد داشتم که نگهبان پیر با التماس میگفت: "برو پسرم. الان وقتش نیست. آقا یه خونت تشنه ست! اگه هنوز رو پاهات داری سالم راه میری بخاطر التماس های جونگکوک شی عه"
پسرک کوچولوم کلی بخاطر من اذیت شده...؟
از بقیه بادیگارد ها و راننده، خبر جونگکوک رو میگرفتم.
7روز دوری کافی بود. به اندازه کافی بخاطر دوری از امگام روح و گرگم در حال عذاب و شکنجه بود.
لباس هام رو عوض کردم تا به دیدن رز کوچولوم برم.....
.
.
.قدم های محکم و کشیدم رو سمت سرویس بهداشتی برداشتم. تهگو دم در ایستاده بود و منتظر به راهرو نگاه میکرد. به دیدن من، کمرش رو صاف کرد.
_ کجاست؟
_ داخله. هر چقدر که میخوای داخل وایسا. من هوا تونو دارم.بعد از رفتن من، یا در واقع اخراج شدنم....امنیت پسرکم به عهده تهگو واگذار شد.
همکار هم بودیم و من خیالم بابتش راحت بود.وارد سرویس شدم و با چهره مظلوم و منتظر امگا کوچولوم، روبه رو شدم.
_ ته....
با ضعف صدام کرد و با لب هایی که به پایین کمان گرفته بود، دست هاش رو باز کرد.بدون معطلی به آغوش کشیدمش و عمیق رایحه غمگینش رو بو کشیدم.
بوی آلبالوی فاسد دور تا دورم رو پر کرده بود.پسرک نازنینم....
_ من اینجام بیبی چری
سرش رو از توی سینه ام بیرون آورد و با گوی های لبالب از اشکش، بهم خیره شد. چونه اش لرزید و بلخره بغض آزاد شد.
اشک ریخت و هقی زد._ قربونت چشم هات برم من.....گریه نکن قلبِ من
_ ته-...
_ جانِ ته؟
در جواب گریه اش شدت گرفت و بار دیگه صورتش رو توی سینه ام مخفی کرد.محکم فشردمش و بینی ام رو توی موهای لختش فرو بردم.
_ دلم برات تنگ شده بود عزیز دلِ تهیونگ
هقی زد و بینی اش رو به سینه ام مالید. لبخندی بهش زدم:
_ بهت زنگ زدم....کلی پیام دادم. حتی تا عمارت اومدم. ولی نشد که ببینمت و صدات رو بشنوم.
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...