ᬊᬁ79: You have to talk to him!

1.4K 374 261
                                    

Writer's P.O.V:

بتای عینکی، نفسی گرفت و به آرومی زنگِ اون خونهِ ویلایی رو فشرد.
ثانیه ها به سختی می‌گذشتند و باعث میشد هوسوک با استرس، با پاهاش ضرب بگیره....

ولی بلخره درِ چوبیِ ویلا باز شد و بتا تونست چهرهِ مو وانیلی رو بعد از سه هفته ببینه.

مردمک های غمگينِ جیمین نرم نرمک درشت شد و بلافاصله در رو بست....
هوسوک آهی کشید. قرار نبود آسون باشه.

ولی قبل از اینکه بخواد اقدامی برای راضی کردنِ امگای یونگی انجام بده، در بار دیگه توسط خودِ جیمین باز شد.
پسر نگاهی معنادار به هیونگش انداخت و بدون اینکه در رو ببنده، رفت.

خب، این نشونهِ خوبی بود...
هوسوک بی صدا وارد خونهِ نیمه تاریک شد و در رو بست.

جیمین در حالی که سعی داشت عادی جلوه کنه، روی مبل، منتظر بتا نشسته بود.
مرد بزرگتر نگاهی به فضای داخلی انداخت و انتهای نگاهش روی جیمین قفل شد.
در اصل روی اون گربهِ کوچولویی که روی پاهای امگا داشت غلت میخورد، نگه داشته شد.

_ اوضاع....اینجا خوبه؟
جیمین در سکوت شکمِ پشمالوی اون گربه حنایی رنگ رو نوازش میکرد.
بتا بار دیگه آه کشید:
_ به یونگی نگفتم کجایی. میخواستم قبلش خودم باهات حرف بزنم.

مو وانیلی نیم نگاهی به هیونگش انداخت:
_ از اونجایی که شما دوتا مثل آدم نمیتونین بشینید و باهم حرف بزنید. من مجبورم که بین رابطه تون قرار بگیرم.
هوسوک درمونده، کلافه و خسته بود. جیمین به راحتی میتونست حسش کنه.
گربه خرخری کرد و تصمیم گرفت زیرِ دستِ گرم امگا چرتی بزنه.

_ من فقط چیز هایی رو بهت میگم که اون شب دیدم.
وقتی مردمک های خیرهِ جیمین رو روی خودش دید، ادامه داد:
_ شب تصادف. هرچند که انگار خودت میدونی...!
مو وانیلی نگاهش رو دزدید و به گربه داد:
_ پروژه تیفانی تموم شد. طبق عادت بچه های تیم رو بردم رستوران تا براشون شام بگیرم. پس این عادیه که یونگی هم بین مون باشه.

فریم عینکش رو به آرومی لمس کرد:
_ و یونگی از ما جدا شد تا نوشیدنی بخوره. خودت عادت های مسخره مستیش رو میدونی
جیمین به آرومی سر تکون داد:
_ اون آلفا-....واقعا ظرفیت پایینی داره!
با یاد آوری اون شب و گند هایی که یونگی زده بود، دوباره داشت عصبی میشد!

_ و جونگهوا.....رفت کنارش نشست. کنارِ یونگی ای که همون لحظه هم نیمه مست بود...
حرکتِ انگشت های جیمین روی تنِ پشمالوی گربه متوقف شده و سرتا پا گوش بود:
_ اونها حرف زدن. نمیدونم درباره چی، ولی جونگی راضی به نظر نمی‌رسید و بعدش....
کمی حرفش رو مزه مزه کرد:
_ و جونگهوا.....یونگی رو بوسید...

نفسش رو بیرون داد:
_ من اون لحظه حس کردم تنم یهو آتیش گرفته، پس به سرعت خودم رو به اونها رسوندم تا یه دعوای بزرگ راه بندازم. ولی یونگی خودش جونگی رو به عقب هول داد.
مردمک های جیمین میلرزید:
_ یونگی....واقعا مست بود. ولی بازم تونسته بود تشخیص بده که اون شخص تو نیستی....

Love me [Yoonmin]~|completedNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ