Yoongi's P.O.V:
من معتقدم که هر کسی، یک ظرفیت محدودی برای انبوه سازی احساساتش، درونِ وجودِ خودش داره.
حالا ممکنه ظرفیت بعضی افراد چشمگیر و بزرگ باشه، و برای بقیه محدود و کم...
مسلما این ظرفیت توی شرایط سخت و بهرانی خیلی سریع پُر میشه و سرریز میکنه.
خب، اون لحظه که احساسات به اوج خودشون برسند و فوران کنند، ممکنه ریکشن های مختلفی رو یه عمل بیارند.ممکنه این احساسات در غالب اشک، فریاد و یا حتی سکوت دفع بشه.
ولی اون هیچ کدوم از این گزینه هارو انتخاب نکرد.
اون به اوج خودش رسیده بود و اولین چیزی که تونست بهش برای دفع سازیِ احساساتش چنگ بزنه....من بودم....راستش درکش میکنم. جیمین تو این مدت فشار روانی زیادی روش بود.
به یک آن همه باهاش دشمن شده بودن و احساسات لعنت شده شون رو آشکارا بهش ابراز میکردن!با اینحال اون توی کنترل کردن خودش خیلی ماهر بود. اون خیلی خوب بلد بود چهره و زبانِ بدنش رو توی این جور شرایطِ داغون، هدایت و کنترل کنه!
با تمام اینها، ظرفیت اون امگا پر شده بود. اونقدر پر شده بود که با شدت سرریز و تشعشعات اش بهم برخورد کنه.
در اصل میشه گفت وجود من باعث منفجر شدنش شد.
شاید هم اون فقط دنبال بهانه ای بود تا از اون طریق بتونه خودش رو تخلیه کنه.با تمام این ها، وقتی جینیانگ برای آوردن خوراکی شیرین به بیرون رفت، من نتونستم در مقابل چهره رنگ پریده و بیحالش دووم بیارم، پس سمت کیفم رفتم و یکی از اون شکلات های فندوقی رو که مورد علاقه جیمین بود، بیرون آوردم.
اون لحظه با توجه به گفته جینیانگ، با خودم فکر کردم اگه هرچه سریع تر بهش مواد قندی برسه، حالش کمی جا میاد.
ولی مردمک های عسلی خسته اش، وقتی به شکلات توی دستم خورد، به یک آن چهره بیحالش، رنگ خشم به خودش گرفت.
اما بازم چیزی نگفت و با بیمیلی شکلات رو ازم گرفت.من سر جای قبلیم برگشتم و اون بلخره به اوج رسید....
منفجر شد!
_ چرا همیشه شکلات مورد علاقه ام همراهته؟!
با شنیدن لحن خشن و شکاکش، سر جام خشک شدم.
_ متوجه حرکات و رفتارت هستم مین یونگی! نکنه ازم خوشت میاد؟!با سوال آخرش، نصف عمرم رفت!
یعنی اینقدر ضایع بودم؟!مردمک های متعجبم روی چهره برافروخته اش نشست و اون ابرویی بالا انداخت:
_ نشنیدی؟! گفتم ازم خوشت میاد؟لعنتی-
من واقعا برای بیان احساساتم توی این لحظه و این موقعیت، آماده نبودم!
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...