Writer's P.O.V:
زن از پشتِ شیشهِ مستطیلیِ عینکش به زوج روبه روش نگاه کرد.
_ طبق آزمایش هاتون....
جیمین با استرس لبش رو گزید و یونگی دستِ جفتش رو بین دست های خودش گرفت و بهش دلگرمی داد:
_ شما هيچ مشکلی ندارید آقایون-
_ پس چرا حامله نمیشم؟جیمین به سرعت پرسید و باعث سکوت دکتر شد. زن مسن، پرونده آزمایشات رو بست و حالت جدی به خودش گرفت:
_ از هر نظر بخوایم نگاه کنیم، شما یک زوج عادی نیستید جیمین شی. در ضمن، با چند بار امتحان کردن که سریع به نتیجه نمیرسید-
_ چند بار نبود، بلکه یک ماه بود!یونگی با خجالت سرفه ای کرد و نگاهش رو از دکتر گرفت و به در و دیوار داد.
زن لبخندی زد:
_ من گفتم، شما یک زوج عادی نیستید. خودِ شما جیمین شی....یک امگای مذکر اید! توی این دوران امگا های مرد به سختی میتونن بچه خودشون رو حمل کنن.
_ ...ولی شما گفتین هیچ مشکلی ندارم....جیمین به وضوح ناراحت شده بود...
_ درسته. ولی در وهله اول یک امگای مذکر اید. دوما که شما دو نفر جفت حقیقیِ هم نیستید ولی پیوند بین تون همون قدر عمیقه. این یکم کارو پیچیده میکنه
_ ...شما راه حلی برای ما دارید؟
یونگی به آرومی پرسید و پیرزن سر تکون داد:
_ البتهنگاهش رو به مو وانیلی داد:
_ توی دوران هیت و رات تون امتحانش کردین؟
جیمین سری به طرفین تکون داد:
_ نه....ولی هیتم نزدیکه...
_ خوبه. پس میتونید توی این دوران هم امتحانش کنید
چشم های پیرش به طرف یونگی چرخید:
_ اجازه بدین آلفا تون بیرون بیاد و موقعیت رو بدست بگیره. همچنین شما جیمین شی.دو مرد کوتاه بهم دیگه نگاه کردن:
_ مسلما امگا و آلفا تون به خوبی میدونن که باید چیکار کنن. پس بهشون اجازه بدین و خودتون رو رها کنین. امیدوارم موفق بشین.
_ ممنون دکتر!.
.
.
.درِ ابریِ شامپاین مثل گلوله به هوا پرتاب و باعث شادی و جیغ کارکنان شد.
نامجون به نوبت جامِ جفتش و جیمین رو پر کرد:
_ این یک موفقیت بزرگه جیمینی
_ میدونم رئیس!سوکجین با سرمستی خندید و شونه مو وانیلی رو نوازش کرد:
_ دیور واقعا برای بدست آوردنت تلاش کرد. هر روز کلی باکس هدیه میفرستادن تا جیمین پیشنهاد شون رو به عنوان سفیر شدن قبول کنه! این رسما یه خواستگاری بود!
نامجون با لبخند سر تکون داد و حرف های آلفاش رو تایید کرد.جیمین به آرومی شامپاینِ طلایی رو مزه کرد و با چشم هاش بین جمعیت رو گشت تا بتونه یونگیش رو پیدا کنه.
معلوم نبود اون توله آلفا کجا غیبتش زده بود!_ جیمینی هیونگ!
مو وانیلی به ضرب به طرف صدا برگشت و توی آغوشِ جونگکوک فرو رفت. امگای بزرگتر با شگفتی دستی به بازو های بزرگ شدهِ دونسنگش زد و گفت:
_ حجیم تر شدی-...
کوک به آرومی خندید و به پشت سرش اشاره کرد:
_ با تهته میرم باشگاه هیونگ....
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...