Jungkook's P.O.V:
از اینکه مجبور باشم بین دو چیز ارزشمند یکی رو انتخاب...متنفرم!
در دوران کودکیم همیشه از زیر بار این مسئولیت و تصمیم فرار میکردم و در آخر با چند قطره اشک والدین ام رو راضی میکردم که هر دوی اونها رو بهم تقدیم کنند....
خیلی دوست داشتم که الان هم همین کارو بکنم ولی ممکن نیست.
باید بین خانواده و آلفام یکی رو انتخاب کنم.
ولی نمیتونم....نمیتونم پدر و مادرم رو رها کنم.....من هنوزم دوست شون دارم.
حتی همین الان هم دلتنگ و محتاج آغوشِ گرم شون هستم.برای بار چندم به شمارهِ ثبت شده در گوشیم نگاه کردم....
مردمک هام دور اتاق چرخید و بار دیگه روی صفحه گوشی نشست.تو میتونی جونگکوک!
شماره رو لمس کردم و به بوق های انتظار گوش دادم.
_ بله؟
صدای خسته و بیحال مادرم توی حلزون گوشم پیچید و باعث لبخندم شد.
_ مامان....
_ ...کوکی! الهه ماه! پسرم؟آهی کشید و ادامه داد:
_ کجایی عزیز دلم؟ میدونی چقدر نگرانت بودم؟ چقدر باهات تماس گرفتم دردونه من؟
_ مامان....
_ جانِ مامان؟
_ بابا اونجاست؟
_ آره آره! میخوای باهاش حرف بزنی-
_ نه...برای چند ثانیه متوالی سکوت کرد و با ناراحتی گفت:
_ چرا عزیزکم؟ اون خیلی نگرانته....
_ صدام رو میشنوه؟
_ آره....روی بلندگو ئه....
_ بابا...
_ جانم؟
صدای مردونه و خشدارش بعد از مدت ها مهمون گوشم شد.
و من به شدت دلتنگش بودم...._ ازت ناراحتم بابا....
_ ....چرا پسرم....من بخاطر خودت این کار هارو کردم
_ میدونم....ولی این زندگی منه....تهیونگ آلفای منه....
دستی به پیشانیم کشیدم و ادامه دادم:
_ به شدت دوستش دارم بابا
_ با اون خوشبخت نمیشی....
_ میشم. من واحدِ کوچک تهیونگ رو به قصر بقیه ترجیه میدم....وعده های گرم و ساده ای که کنار هم درست میکنیم و میخوریم رو دوست دارم. گردش های شبانه مون رو دوست دارم...
_ مطمئنی؟ این زندگیه که میخوای؟!
_ من تهیونگ رو میخوام.....تهیونگ و زندگیش
_ کوک....آه...تو متوجه نیستی-
_ به تصمیمم احترام بذار بابادقیقه ای در سکوت سپری شد و سپس مادرم گفت:
_ میام و بهت سر میزنم عزیزکم
با اندوه سری تکون دادم و بعد و از خداحافظی، گوشی رو روی تخت رها کردم.بی رمق اتاق رو ترک کردم و تهیونگ با نگرانی سمتم برگشت. لبخندی محو بهش زدم و کنارش روی مبل نشستم.
عمیق بهم خیره شد. ازش ممنونم که چیزی ازم نپرسید و آغوشش رو بهم تقدیم کرد.
سرم رو روی شونه هاش جابه جا کردم و خودم رو توی بغلش تنظیم کردم._ میخوام به جیمینی هیونگ بگم. بلخره انجامش دادم
دستش نوازش وار روی موهام کشیده شد و سری تکون داد:
_ مامان گفت میاد و بهمون سر میزنه.
واحد کوچک مون، بار دیگه توی سکوت فرو رفت که تهیونگ ناگهان پیشنهاد داد:
_ بریم بیرون؟
_ الان؟
_ آره. میریم و بستنی و شیرموز میخوریم. چطوره؟چشمام برقی زد و از پایین نگاهش کردم:
_ بریم!
_ پس بدو آماده شو کوچولو
جستی زدم و سمت اتاق پا تند کردم.
زیر سه دقیقه آماده شدم و با تهیونگ از خونه بیرون زدیم.
_ من بستنی توت فرنگی میخوام
کمی فکر کرد و گفت:
_ منم شکلاتی
_ شیرموز رو کی میخوریم؟
_ با بستنی؟ یا قبلش؟ بعدش؟
_ ....حالمون بد نشه؟
_ هر کی حالش بد شد باید یک هفته ظرف هارو بشوره
_ ...چی؟! بی انصافیه!
_ پس باید بین بستنی و شیرموز یکی رو انتخاب کنی.با نارضایتی بین ابرو هام گره خورد و لب و بینی ام مچاله....
با سرگرمی به چهره ام خندید و بینی ام رو بین انگشت هام چلوند.
_ یاااا...
_ توله موش
_ من موش نیستم!
_ اگه باهام مخالفت کنی، از بستنی خبری نیستبا ناباوری ایستادم و نگاهش کردم. چند قدمی جلو رفت و وقتی نبودِ من رو کنار خودش دید، متوقف شد و به پشت سرش نگاه کرد.
_ منتظر چی هستی چری؟ تنهایی باید برم و بستنی بخورم؟
با حرص سمتش قدم برداشتم و اون با مردمک های خندانش همراهیم کرد:
_ تو زورگو ترین آلفایی هستی که توی زندگیم باهاش آشنا شدم!
_ مگه آلفای دیگه هم میشناسی؟
_ .....با چشم های جدیش، منتظر به لب هام خیره بود تا جوابم رو بشنوه.
هه!
الان وقت تلافی ئه!_ آره
با بیخیالی از کنارش رد شدم و رفتم. تندی خودش رو بهم رسوند و با تعجب پرسید:
_ کی؟ کدوم آلفا؟!
_ اکسم
تخندی تحویلم داد:
_ از وقتی 16 سالت بود، بادیگاردت بودم. تو همیشه سینگل بودی!
_ .....لعنت بهش-
نباید جلوش کم بیارم!_ قبل از اون
_ نکنه دوران مهد کودکت؟
چشمی چرخوندم و طی یک حرکت ناگهانی، به ساق باش لگد زدم.
هیسی از درد کشید و با چهره ای مچاله شده ساق پاش رو بین دستاش گرفت:
_ یا...کوک!
_ دیگه مسخره ام نکن! آلفای احمق!
_ هی! الان با کی بودی؟!
_ با خودِ مغز نخودیت
_ خیلی بی ادب شدی!
_ که چی...میخوای تنبیهم کنی؟و خب....
اون لبخندِ پلیدِ روی لبهاش اصلا جالب نبود....چون نه تنها برام بستنی نخرید، بلکه جلوی من نشست و طعم مورد علاقه ام رو خورد!
اونم با سر و صدا!
حتی وقتی به خونه برگشتیم و برای خوابیدن به اتاق رفتیم، اون بوسم نکرد!
حتی بغلمم نکرد!
و از همه بد تر....بهم شب بخیر نگفت!
اون بهم پشت کرد و به جای من، یه بالشِ زشتِ بدقواره رو بغل کرد....اخمی به سمت کمرش پرتاب کردم و با حرص نشستم. از گوشه چشم نگاهش کردم؛ هنوزم پشت بهم دراز کشیده بود.
آلفای لجباز...
تخت رو ترک کردم و راهی آشپرخونه شدم و بیهوده چند ثانیه رو وسطش ایستادم.
سپس کاملا الکی، لیوانی رو پر آب کردم و روی سینک گذاشتم.
از عمد لامپ آشپرخونه رو خاموش نکردم و سمت اتاق برگشتم.
اون فقط میتونه توی جاهاش کاملا تاریک بخوابه.
و جزای یک آلفایی که به امگاش بستنی نداده همینه!وارد اتاق شدم، با تعجب داشت نگاهم میکرد. چشم غره ای نثارش کردم و کنارش دراز کشیدم. قبل از اینکه بهش پشت کنم، دوباره بهش چشم غره رفتم و ملحفه رو روی سرم کشیدم.
و اون تا آخرین لحظه داشت با تعجب و کنجکاوی نگاهم میکرد.
بی ادبِ بستنی خور!_________________________________________
بلو رایتر💙🦋
دلم میخواست یه پارت دیگه هم آپ کنم، ولی نت ام جوری ضعیفه که انگار گاو اونو جوییده🚬تق تق👇⭐
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...