Jimin's P.O.V:
اگه میگفتم اصلا نگران نیستم و خونسردم؛ یک دروغ بزرگ بود!
قرار بود با خانواده الفام آشنا بشم و این ملاقات به شدت برام مهم بود.اهمیت نداشت که چندبار یونگی بهم دلگرمی بده و از اخلاقیات خانواده اش تعریف کنه، من همچنان مضطرب بودم...
این استرس مال یکی-دو ساعت اخیر نبود که بشه خیلی سریع مهارش کرد. من روز هاست که این اضطراب رو دارم با خودم حمل میکنم.
حتی گرگ امگام هم مدام از سمتی به سمت دیگه میرفت و هرازگاهی درمونده زوزه میکشید...با سردرگمی نگاهم رو بین لوازم آرایشی چرخوندم.
چطور باید انجامش میدادم؟
ساده؟ یا یه چیز رسمی و تیره تر...؟
اصلا اگه خوششون نیاد چی؟
یعنی بدون میکاپ پاشم برم اونجا؟!_ وانیل..؟
به پشت سرم نگاه کردم و یونگی رو نشسته روی تخت خواب دیدم.
_ هوم؟
_ بیا اینجا زندگیم
به ران پاش اشاره کرد و منتظر موند.
_ ممکنه دیر بشه....من هنوز آماده نشدم..
_ زودباش عزیزمآهی کشیدم و سمتش رفتم. دستم رو به دستِ منتظرش سپردم و اون به آرومی منو روی پاهاش خودش راهنمایی کرد.
سرم رو روش شونه اش گذاشت و محکم بغلم کرد.
_ چیکار میکنی یون؟
_ هیششششمشغولِ نوازش کمر و موهام شد...و هنوزم ساکت بود.
_ یونگ-
_ فقط نفس بکش و آروم باش وانیل
سپس با صدای بلند شروع کرد به نفس کشیدن. ناخواسته تنفسِ منم با دم و بازدم های اون هماهنگ شد.
_ آفرین کوچولوی من....میتونستم رایحه بلوطش رو زیر بینی ام حس کنم.
دم گرگم تند تند تکون میخورد و ثابت یک جا نشسته بود.
بدون اینکه نیاز باشه کار خاصی انجام بده، اینطور آرومم کرده بود._ چه چیزی امگام رو اینطور آشفته کرده؟
_ امشب....
_ بهت گفتم وانیل....نیاز به نگرانی نیست
_ اگه ازم خوششون نیاد چی؟
_ به عنوان تهتغاری خانواده این قدرت رو دارم که اصلا به حرف هاشون اهمیت ندم پس نگران نباش. قرار نیست رهات کنم.
_ ولی نظر خانواده ت برام مهمه!
با اخم عقب کشیدم و به مردمک های آرومش نگاه کردم._ چرا باید از تو خوششون نیاد؟
_ .....چون....
منتظر، ابروش رو بالا داد و لعنت-
من هیچ جوابی نداشتم._ درسته وانیل. هیچ دلیلی وجود نداره که اونها از تو خوششون نیاد. پس مثل همیشه استایل خاص خودت رو به تن کن و آماده شو.
لبخندی به چهرهِ همچنان نگرانم زد و یک طرف صورتم رو بین دستش گرفت.
انگشت شَستش نوازش وار روی گونه ام کشیده میشد و چشم های خندانش روی من قفل شده بود.صورتش رو در فاصلهِ کمی از صورت من نگه داشت و زمزمه کرد:
_ با اون گوی های مظلوم و نگرانت بهم خیره نشو وانیل....از درون آتیش میگیرم
نمیدونم چرا ناگهانی احساساتی شدم....
فقط خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم، پس محکم گردنش رو بغل کردم و برای چند ثانیهِ دیگه پوزیشن مون رو حفظ کردم.
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...