سن: چهار ماهگی
مو وانیلی خرامان خرامان از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخونه رفت. با دیدن یونگی که مشغول چیدن میز بود، با خوابآلودگی لبخندی روی لب هاش جا خوش کرد.
_ صبح بخیر چاگی
یونگی به طرفش برگشت و دست هاش رو برای بغل کردن امگاش باز کرد. جیمین با کمال میل خودش رو بین بازو های مردش رها کرد و قفسه سینه آلفا رو بوسید._ خوب خوابیدی وانیل؟
_ اوهوم
_ یوری هنوز خوابه؟
_ آره....جرئت نکردم بیدارش کنم
یونگی بی صدا خندید و صندلی رو برای جیمین عقب کشید تا امگا بتونه پشت میز بشینه.مو وانیلی به لباسی که تن مرد بود نگاهی انداخت و پرسید:
_ داری میری کمپانی؟
_ آره عزیزم
_ برای ناهار برمیگردی؟
_ اره....کارم زیاد طول نمیکشه
ساشا فورا وارد آشپزخونه شد و کنار جیمین ایستاد. پنجه هاش رو روی ران امگا گذاشت و با بی قراری دمش رو تکون داد. جیمین همونطور که خز سفید و نرمش رو نوازش میکرد پرسید:
_ چی شده ساشا؟
_ فکر کنم یوری بیدار شده...یونگی گفت و زودتر از جیمین به سمت اتاق راهی شد.
با دیدن اون جفت دست های تپل و کوچولو که داشت توی هوا تکون میخورد، با شیفتگی لبخندی زد و به طرف تخت خواب رفت:
_ سلام نخودچیِ بابا!
یوری با تشخیص چهره پدرش، لبخندی بی دندون تقدیم آلفا کرد و با هیجان وول خورد._ آیگو....توله شیرینم. بیا بریم صبحانه بخوریم
با احتیاط جسم نرم و کوچولوی دخترک رو بلند و بغل کرد و بوسه ای آروم به موهای بلوندش زد.
همونطور که پشت یوری رو نوازش میکرد به طرف جیمین رفت:
_ صبح بخیر گردالو! بیا ببینم
یونگی، یوری رو دست مو وانیلی سپرد و برای آماده کردن شیشه شیرش، ازشون دور شد.جیمین با علاقه، به نوبت لپ، بینی و گردن خوشبوی دخترش رو بوسه بارون کرد و به صدای خنده لوسش گوش داد.
ساشا بینی اش رو کف پای کوچیک یوری کشید و باعث شد دخترک با حس قلقلک پاهاش رو تکون بده.جیمین با دیدن چهره خشمگین نارنگی، تکخندی از بین لب هاش فرار کرد.
اون گربه حسود!
_ بیا اینجا نارنگی....بیا پسر خوب
اما گربه با حالتی شاکی راهش رو کج کرد و ازشون دور شد. جیمین با تاسف سری تکون داد و خطاب به ساشا گفت:
_ میتونی نارنگی رو بیاری؟
سگ به سرعت از آشپزخونه خارج شد و چند ثانیه بعد، در حالی که نارنگی رو از گردن به دهان گرفته بود، پیش جیمین برگشت......
.
.
.یوری با کنجکاوی، در حالی که با مردمک های گربه ایش به صفحه رنگارنگ تلوزیون خیره بود، مشت کوچیکش رو میمکید.
نارنگی در سکوت کنار دخترک روی بیبی بیورن* دراز کشیده بود و خرخر کنان دمش رو تاب میداد.جیمین با حوصله و وسواس، تک تک لباس های شسته شده دخترش رو تا میکرد و توی کشو میچید.
بعد از تموم شدن کارش، با گیجی به اطراف نگاه کرد تا بتونه پستونک یوری رو پیدا کنه.
_ آه...بازم پستونک ش گم شد...
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...