Taehyung's P.O.V:
فضای نیمه تاریکی که به لطف پرده های ضخیم خونه برای خودم ساخته بودم، به چشم های دردمندم کمک میکردن تا از نور خورشید فراره کنن.
فرقی با یک مرده نداشتم.
24 ساعت از آخرین مکالمه کوتاه و دردناکم با امگا کوچولوم میگذشت و تمام این مدت، به شکم کف سالن دراز کشیده بودم و چشم هام، حتی جون نداشتن که حتی برای از دست دادنِ جونگکوکم اشک بریزند...
صدای لرزان و غمیگنش یکریز توی گوشم میپیچید و بهم یاد آوری میکرد که چقدر عوضی و سنگدلم.
چطور تونستم اونجوری باهاش حرف بزنم!
چطور به خودم این اجازه رو دادم که چشم هاش رو بارونی کنم!از طرفی دیگه، مدام سرکوفت های قلبِ مجنونم رو به جون میخریدم....
چرا این کارو کردی؟!
چرا بیبی چری رو ول کردی؟بخاطر خودش
بخاطر زندگی و آینده خودش
از من بهتر هم هست
یکی که بتونه زندگیی که در شأن شه رو بهش تقدیم کنه....ولی تو چی؟
تکلیف تو و قلبت چی میشه؟سعی میکنم با دوریش کنار بیام
نمیتونی
میدونم! ولی چه کاری از دستم بر میاد؟!
افکار و قلبم سکوت کردن و تونستم نفسی عمیق بکشم.
اونقدر دوستش دارم که بخاطر خودش، رهاش کنم.
کوکیم میتونه زندگی بهتری داشته باشه....
حاضر نیستم بخاطر قلب و گرگ لعنتیم بهش سختی بدم.همون لحظه گوشیم زنگ خورد و تنها واکنش من پلک زدن بود.
بار دیگه گوشی زنگ خورد.مردمک هام به بالا چرخید. گوشیم روی مبل افتاده بود. با تنبلی بدنِ کرختم رو حرکت دادم و با دیدنِ اسم آقای جئون، سیخ سر جام نشستم....
_ بله..؟
_ جونگکوک کجاست؟!
چند بار پلک زدم و پرسیدم:
_ چی؟
_ پسرم کجاست تهیونگ؟! کجا بردیش؟
_ جونگکوک پیش من نیست
_ مثل سگ دروغ میگی!
_ دارم حقیقت رو میگم! نمیدونم پسر تون کجاست! ما از هم جدا شدیم از کجا باید بدونم؟!آقای جئون برای چند ثانیه سکوت کرد و من بلافاصله پرسیدم:
_ اتفاقی براش افتاده..؟؟
_ پیداش نیست....از دیروز پیداش نیست! گوشیش رو جواب نمیده و ما نمیدونیم که کجاست!پسرکم گم شده...؟!
نکنه بلایی سر خودش بیاره-_ دنبالش میگردم
نگرانی مثل پیچک دورم چرخید و سعی کرد خفه ام کنه...
صدای جئون نرم شد و تقلا کرد:
_ پیداش کردی بهمون خبر بده.....نگران شیم....
_ باشه....گوشی رو دوباره روی مبل انداختم و سمت اتاق پا تند کردم. باید هرچه سریع تر بیبی چریم رو پیدا کنم!
کجا رو میتونم بگردم؟
پیش کی میتونه رفته باشه؟دست هام از استرس و نگرانی بی حس شده و دمای بدنم پایین اومده بود....
اما ناگهان اسم یک نفر توی پس زمینه مغزم روشن شد؛
پارک جیمین!
تنها فرد مورد اعتماد امگام همین شخصه.پس دوباره سمت سالن رفتم و چنگی به گوشی زدم. فورا به شماره اون امگا زنگ زدم و منتظر موندم:
_ بله؟
_ جیمین شی؟
_ بله خودمم
_ تهیونگم-
_ تو آلفای چشم سفید-چند لحظه ای سکوت کرد و تونستم صدای قدم های تندش رو بشنوم، و ثانیه ای بعد، صدای آهسته و حرصیش تو گوشم پیچید:
_ توی لعنتی! یعنی ببینمت پدرتو در میارم فهمیدی؟! دیکت رو میبرم و میکنم پشتت تا درس عبرت برات بشه که دیگه آلبالو کوچولوم رو به این روز نندازی!بزاقم رو به سختی قورت دادم و بلخره دهان باز کردم:
_ کوکی پیش توعه؟
_ آره!
_ میتونم ببینمش؟
_ مثل اینکه عضوت برات زیادی کرده!با درماندگی نفسی گرفتم. این امگا غول مرحله آخر بود!
یعنی جئون رو راحت تر میتونم راضی کنم تا پارک جیمین رو!_ خواهش میکنم......نگرانشم، باید ببینمش
_ وقتی که ولش کردی باید نگرانش میبودی!
_ جیمین شی....فقط بذار ببینمش....خودت هم میدونی که میتونم حالش رو خوب کنمتکخندی تحویل داد و با تمسخر گفت:
_ دایه مهربان تر از مادر؟ برو درتو بذار پفیوز! کوکیم اونقدر بخاطرِ توئه نره غول شکسته و آشفته هست که نخواد ببینتت!
قبل از اینکه بخوام جوابش رو بدم با جدیت ادامه داد:
_ اگه جلوی ساختمان ببینمت...تهدیدم رو عملی میکنم.
_ جیمی-با شنیدن صدای بوق های متعدد، حرفم رو خوردم.
اون امگای سرتقِ بد دهن-
حالا که اینطوره میرم خونه اش!
هیچ کاری هم نمیتونه بکنه!اما چند قدمی به سمت در طی نکرده بودم که سر جام ایستادم.
اصلا کارم درسته؟
باید برم پیشش؟
مگه ولش نکرده بودم....
درضمن اون پیش جیمینه....پس جاش امنهسری برای خودم تکون دادم که گرگم با خشم غرید...
برگرد پیشش!
میخوام امگام رو ببینم!فقط همین رو کم داشتم....این گرگم واسه من آدم شده....
تو قرار نیست دیگه امگا مون رو ببینی
امگا مون؟ تو بی لیاقت تر از اونی هستی که بتونی امگام رو شریک بشی!
بخاطر توئه که الان از دستش دادم!خفه شو!
ترسوِ بی لیاقت!
من امگام رو برمیگردونم!_ خفه شو!!
فریادم توی خونه پیچیده و باعث سکوت اون گرگِ آلفا شد.آهی از درماندگی کشیدم و دوباره به شکم روی زمین دراز کشیدم...
کاش فقط میتونستم از شرِ قلب و گرگم راحت بشم...._________________________________________
بلو رایتر💙🦋
دمپایی هارو بذارید کنار....چون یه پارت دیگه داریم🚬شرط آپ؛
ووت=120
کامنت=60بنگ بنگ👇⭐
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...