Writer's P.O.V:
هفتهِ 18 ام:
مردمک های عسلی رنگش توی فضای خالیِ اتاق که تنها عروسکِ خرسی بزرگ توش بود، میچرخید. دو هفته دیگه میتونست از جنسیت موجود کوچولویی که ماه ها بود داشت توی وجودش رشد میکرد مطلع بشه.
اون موقع بود که میتونست با آلفاش اتاق فرزندشون رو تزئین و براش لوازم لازم رو خریداری کنند.
لبخندی شیرین روی لب هاش نشست و دستی به شکم بر آمده اش کشید. طولی نکشید که حرکتِ محوی رو زیر دستش حس کرد و لبخندش بیشتر کش اومد.
_ پیراشکی کوچولوم دختره یا پسر؟
بار دیگه جنین توی وجودش حرکت کرد و باعث خنده جیمین شد.
صدای زدن رمز در به گوشش رسید و ثانیه ای بعد آلفا بلوطی صداش کرد:
_ وانیل؟
_ اینجامبا قدم های آرومش به استقبالِ مردش رفت و یونگی با علاقه پیشونیش رو بوسید.
_ کارت رو انجام دادی؟
_ آره عزیزکم. دوست داری ببینیش؟
جیمین با گیجی پلک زد و سرش رو کج کرد:
_ ها؟ منظورت چیه؟
یونگی به چهره بامزه اش خندید و موهای وانیلی رنگ و تقریبا بلندِ امگاش رو نوازش کرد._ یه چیزی برات آوردم که بتونه در نبود من کمکت کنه
_ هوم....یه ربات هوشمند؟!
_ آم...یکم سنتی تر...
یونگی درِ نیمه باز رو تا آخر باز کرد و اون لحظه بود که مو وانیلی تونست اون سگِ سفید و خندان رو ببینه!جیمین با تعجب و شگفتی هینی کشید و دستش رو جلو آورد:
_ الهه ماه....تو چقدر خوشگلی!!
اون سگ با دیدنِ دست منتظر امگا، به سرعت به سمتش رفت و اجازه داد جیمین با لذت خزِ نرم و سفیدش رو نوازش کنه.
_ اسمش ساشا ست. یه سگ تربیت شده ست که میدونه چطور به وانیلِ باردارم کمک کنه.
_ واقعا؟! چه جالب!!نگاهِ چراغونیش رو به سگ داد و با صدایی بچه گونه گفت:
_ سلام ساشا! به خونه ما خوش اومدی.
ساشا در حالی که دمِ پشمالو و سفیدش رو تند تند تکون میداد، کفِ دستِ امگا رو لیس زد و جیمین آزادانه به حرکاتِ بامزه اش خندید.
_ وای یونگی....این بچه خیلی کیوته!مرد همون طور که کمرِ مو وانیلی رو قاب میگرفت به آرومی پرسید:
_ دوستش داری؟
جیمین با قدردانی، لب خوش رنگ آلفاش رو بوسید و سر تکون داد:
_ معلومه که دوستش دارم. تو آخه به قیافه شیرینش نگاه کنسپس اصواتی نامفهوم و بامزه ای از خودش تولید کرد و زیرِ پوزه سگ رو نوازش کرد.
اما با پیچیدنِ صدای هیس مانند و خشنِ نارنگی، هر سه نفر تو جاشون خشک شدن.
ساشا با کنجکاوی به اون گربه خشمگین که پرز های نارنجی اش رو توی هوا سیخ کرده بود، نگاه کرد._ اوه-.....نارنگی رو فراموش کرده بودم....
یونگی زیر لب اعتراف کرد و جیمین بهش دلداری داد:
_ بهم دیگه عادت میکنن....البته امیدوارم-
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...