Jimin's P.O.V:
از وقتی که وارد سیستم آموزشی میشی، بهت یاد میدن که "نباید بدون اجازه به لوازم دیگران دست درازی کرد".
ولی مثل اینکه جونگهوا-اون دخترک لعنتی-خنگ تر از اونی بود که بخواد این درس مبتدی رو بلد باشه!
کجای این موضوع که باید فاصله اش رو با جفت من حفظ کنه مجهول و نامفهومِ که داره اینطور خودش رو توی کون رابطه مون فرو میکنه؟!
مهم نبود چند بار با جدیت شیلنگ رو روش بگیرم. پوستش مثل کرگدن کلفت بود!
چیزی که از حرکات چِندش اون عوضی کوچولو بیشتر روی اعصابم رژه میرفت، رفتار یونگی بود.
ما باهم حرف زدیم. من بهش گفتم که چقدر از اون دخترک امگا بیزارم. ولی یونگی کنارش کاملا خنثی رفتار میکرد.
نه بهش اجازه پیشروی میداد و نه پَسش میزد.دلم میخواست با حرص موهای خوش حالتش رو بین مُشتم گیر بندازم.
_ آماده ای؟
جینیانگ مثل همیشه با تَب و تاب پرسید. مردمک های عسلی رنگم بی توجه به منیجرم، بین جمعیت میگشت، ولی اون هیچ کجای سالن عکاسی نبود.
یونگی هنوز نیومده بود...._ یونگی هنوز پشت دوربینش آماده نشده....
جینیانگ، رد نگاهم رو گرفت و به جای خالی یونگی رسید. آهی کشید و گفت:
_ میرم دنبالش-
_ خودم میرم
_ ولی-
با عجله سالن رو ترک کردم و فورا سمت اتاقم رفتم.حس خطر
دوباره امگام به وحشت افتاده بود!در اتاق رو به ضرب باز کردم و هیکل یونگی و جونگی روی مبل پرید.
_ وانیل....؟
_ اینجا چیکار میکنی؟!چشم های خشمگینم روی چهره خونسرد اون جنده کوچولو نشست.
_ از یونگی سوال داشتم
_ منظورت مین شی عه؟!
پوزخندی حرصی کنج لب های آرایش شده اش نقش بست.یونگی از روی مبل بلند شد و سمتم اومد:
_ هی بیبی....چیزی نیست...جونگی فقط ازم درباره کار سوال داشت
هدف سوزاننده مردمک هام به چهره مضطربِ آلفام تغییر کرد.
زیر لب با حرص بهش توپیدم:
_ جونگهوا شی!پلک هاش رو روی هم فشرد و سری تکون داد.
_ مگه عکسبرداری نداری زندگیم؟ چرا اینج-
_ چطور اینجا استخدام شدی؟!
بدون توجه به لحن دستپاچه یونگی، خطاب به جونگهوا پرسیدم:
_ متوجه منظورت نشدم؟!
_ باهام رسمی حرف بزن.با دیدن فک منقبض شده اش، سرشار از حس پیروزی و لذت شدم.
_ چطور تونستی توی همچین کمپانیِ تابی استخدام بشی، وقتی برای پیش پا افتاده ترین کار ها هم گیرِ کمکِ جفت منی؟
با تمسخر پرسیدم تا بیش از پیش عصبیش کنم.
و موفق شدم.
_ حالا هم از اتاقم برو بیرون. دفعه بعد قبل از ورود ازم اجازه بگیر، وگرنه گزارشت رو میدم.
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...