Writer P.O.V:
با شدت توسط اون بادیگارد های لعنتی به سمت جئونِ بزرگ پرت شد.
خوشحال بود که تونست تعادل خودش رو حفظ کنه، وگرنه با صورت تو زمین فرود می رفت!_ یعنی باید دفعه پیش میگفتم پاهات رو قلم کنن تا دیگه آفتابی نشی؟!
آقای جئون با غضب غرید و به چشمای تخسِ آلفای جوون نگاه کرد. تهیونگ صاف تو جاش ایستاد:
_ میخوام باهاتون حرف بزنم آقای جئون....
_ درباره؟
_ جونگکوک
_ فکر میکردم تا الان به جوابت رسیده باشی تهیونگ. ولی هنوزم به ملاقات پسرم میای. میخوای عصبانی بشم؟تهیونگ زبونی به لبش زد و شروع کرد:
_ من و جونگکوک همدیگه رو دست داریم-
_ و؟
_ میخوام رابطه مون رو قبول کنید
مرد پا رو پا انداخت و با تمسخر تکخندی زد:
_ آها...که چی بشه؟
_ جونگکوک داره اذیت میشه. تا الان گرگ هامون بهم عادت کردن و-
_ هیچ اهمیتی نداره. چند وقت که بگذره فراموش میکنه. اون وقت میتونه با آلفایی که در شان شه جفت بشه.
_ ولی-
_ خفه شو تهیونگ! همین که تا الان کاریت نداشتم بخاطر گریه های پسرم و دورانی بود که باهم گذروندیم. از اینجا برو و دیگه...تاکید میکنم، دیگه هیچ وقت نزدیک خونه و خانواده ام نشو!
_ شما نمیتونید ما رو از هم جدا کنید!
_ اوه جدا؟خیزی برداشت و با چشم هایی که شبیهِ چشم های امگای آلبالویی بود، به صورت تهیونگ زل زد:
_ چی تو خودت دیدی که فکر کردی لیاقت داشتنِ پسرم رو داری؟ هوم؟تهیونگ آروم پلک زد و با صدایی افت کرده گفت:
_ من خوشبختش میکنم....قول میدم
_ چطور میخوای خوشبختش کنی تهیونگ؟ با چندر غازی که از من حقوق میگرفتی؟ هرچند که دیگه اونم نمیگیری.
_ ما به هم علاقه داریم...
_ فکر میکنی علاقه برای داشتن یک زندگیِ مناسب برای جونگکوکِ من کافیه؟تهیونگ تنها برگی که برای حمایت و دفاع از خودش و جونگکوک داشت، علاقهِ بین شون بود.
که اونم کافی نبود....با دیدن سکوت آلفای کوچکتر، ادامه داد:
_ میخوای علاقهت رو به عنوان وعده غذایی بهش بدی؟ قراره با علاقهت بدنِ حساسش رو بپوشونی؟ با علاقهت میخوای براش خونه بسازی؟ جوابم رو بده تهیونگ!اخمی کرد و سرش رو پایین انداخت.
_ من میتونم آقای جئون....نمیذارم جونگکوک کنارم احساس ناراحتی کنه
_ قول هایی نده که نمیتونی بهش عمل کنی پسر.....تو حتی خرج خودت هم بزور میدی! چطور میخوای پسرم رو در رفاه نگه داری؟!
_ من....
_ تو چی؟! مثل سگ میخوای کار کنی؟ اون موقع وقتی برای پسرکم باقی میمونه؟!با حرص لبش رو گزید و جئون ادامه داد:
_ میتونی زندگی که الان داره رو براش فراهم کنی؟!
_ ......
_ جواب منو بده تهیونگ!
_ ....من...
_ نمیتونی....بهش اعتراف کن که نمیتونی.کمرش رو صاف کرد و به پشتی مبلِ چرمش تکیه داد. به شونه ها و سر پایین افتاده آلفای جوان تر نگاه کرد.
_ حالا که جوابت رو گرفتی، از زندگیِ پسرم برو بیرون. بزار خوشبخت بشه. همین کارو که میتونی براش بکنی؟ یا شایدم میخوای ببریش توی واحد کوچیکت تا با بدبختی زندگی کنه؟
YOU ARE READING
Love me [Yoonmin]~|completed
Fanfiction↴ేخلاصه مهم نبود چند مرتبه براش هدیه بخره، گل ببره و بهش ابراز علاقه کنه. اون امگا با بی رحمی در حالی که پوزخندی از جنس تمسخر روی چهره دوست داشتنی و زیباش بود، این حقیقت رو که یونگی در سطح خودش نیست رو مثل پتک تو سرش می کوبید و تمام هدایا و احساسات...